صبح زود مه نازکی روی زمین خوابیده بود صدای پرندهها با نجوای باد قاطی ...
---
𝐓𝐡𝐞 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐨𝐰 𝐁𝐞𝐡𝐢𝐧𝐝 𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐨𝐫𝐭𝐡 𝐖𝐢𝐧𝐝𝐨𝐰
𝑷𝒂𝒓𝒕 𝑻𝒉𝒓𝒆𝒆: 𝑾𝒉𝒆𝒓𝒆 𝑳𝒐𝒗𝒆 𝑺𝒕𝒂𝒚𝒔
صبح زود، مه نازکی روی زمین خوابیده بود. صدای پرندهها با نجوای باد قاطی شده بود، و پنجرهی شمالی خونهی چوبی، مثل همیشه رو به آرامش باز میشد.
هانا کنار میز کوچیک صبحونه نشسته بود، نامهای که شب قبل توی زیرشیروونی پیدا کرده بود، هنوز توی دستش بود.
دستخط مادرش... خطاب به جین.
«اگه روزی دخترم پیشت اومد، بدون که اون انتخاب آخر من بود.
بهش نگو از چی گذشتیم، فقط بذار با تو، اون چیزی رو پیدا کنه که من نتونستم...»
اشک بیصدا از چشم هانا چکید.
جین پشتش ایستاده بود. دستشو آروم روی شونهی هانا گذاشت.
— «تو شبیه اون نیستی... تو خودتی. و من... تو رو همونجور که هستی میخوام.»
هانا بلند شد. چشماش پر اشک بود ولی لباش لبخند داشت.
— «پس... این بار نذاریم هیچچیزی از دستمون بره. نه گذشته، نه ترس، نه حرفهای نگفته...»
جین فقط نگاهش کرد. یه نگاه طولانی، آروم... پر از همهی چیزهایی که توی هیچ کلمهای جا نمیشد.
و بعد، خم شد.
لبهاش رو به لبهای هانا نزدیک کرد، بدون عجله، بدون شک.
و بوسهای که بینشون رد و بدل شد، مثل مهر پایانی یک فصل تلخ بود.
نه، مثل آغاز یک زندگی جدید.
در اون لحظه، دیگه صدای بارون نمیاومد. دیگه هیچ حرفی لازم نبود.
فقط دو نفر بودن، که توی سکوتِ خونهای چوبی، توی جایی که زمان کند میگذشت...
برای اولین بار، حس کردن "عشق" یعنی آرامش.
و پنجرهی شمالی… باز موند.
برای باد، برای نور،
و برای عشقی که تصمیم گرفت بمونه.
— 𝑻𝒉𝒆 𝑬𝒏𝒅 —
---
𝐓𝐡𝐞 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐨𝐰 𝐁𝐞𝐡𝐢𝐧𝐝 𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐨𝐫𝐭𝐡 𝐖𝐢𝐧𝐝𝐨𝐰
𝑷𝒂𝒓𝒕 𝑻𝒉𝒓𝒆𝒆: 𝑾𝒉𝒆𝒓𝒆 𝑳𝒐𝒗𝒆 𝑺𝒕𝒂𝒚𝒔
صبح زود، مه نازکی روی زمین خوابیده بود. صدای پرندهها با نجوای باد قاطی شده بود، و پنجرهی شمالی خونهی چوبی، مثل همیشه رو به آرامش باز میشد.
هانا کنار میز کوچیک صبحونه نشسته بود، نامهای که شب قبل توی زیرشیروونی پیدا کرده بود، هنوز توی دستش بود.
دستخط مادرش... خطاب به جین.
«اگه روزی دخترم پیشت اومد، بدون که اون انتخاب آخر من بود.
بهش نگو از چی گذشتیم، فقط بذار با تو، اون چیزی رو پیدا کنه که من نتونستم...»
اشک بیصدا از چشم هانا چکید.
جین پشتش ایستاده بود. دستشو آروم روی شونهی هانا گذاشت.
— «تو شبیه اون نیستی... تو خودتی. و من... تو رو همونجور که هستی میخوام.»
هانا بلند شد. چشماش پر اشک بود ولی لباش لبخند داشت.
— «پس... این بار نذاریم هیچچیزی از دستمون بره. نه گذشته، نه ترس، نه حرفهای نگفته...»
جین فقط نگاهش کرد. یه نگاه طولانی، آروم... پر از همهی چیزهایی که توی هیچ کلمهای جا نمیشد.
و بعد، خم شد.
لبهاش رو به لبهای هانا نزدیک کرد، بدون عجله، بدون شک.
و بوسهای که بینشون رد و بدل شد، مثل مهر پایانی یک فصل تلخ بود.
نه، مثل آغاز یک زندگی جدید.
در اون لحظه، دیگه صدای بارون نمیاومد. دیگه هیچ حرفی لازم نبود.
فقط دو نفر بودن، که توی سکوتِ خونهای چوبی، توی جایی که زمان کند میگذشت...
برای اولین بار، حس کردن "عشق" یعنی آرامش.
و پنجرهی شمالی… باز موند.
برای باد، برای نور،
و برای عشقی که تصمیم گرفت بمونه.
— 𝑻𝒉𝒆 𝑬𝒏𝒅 —
---
- ۳.۰k
- ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط