بارون آروم میبارید مثل گریهای که از ته دل نیست اما باز هم درد ...
---
𝐓𝐡𝐞 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐨𝐰 𝐁𝐞𝐡𝐢𝐧𝐝 𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐨𝐫𝐭𝐡 𝐖𝐢𝐧𝐝𝐨𝐰
𝑷𝒂𝒓𝒕 𝑶𝒏𝒆: 𝑻𝒉𝒆 𝑴𝒂𝒏 𝑾𝒉𝒐 𝑵𝒆𝒗𝒆𝒓 𝑳𝒆𝒇𝒕
بارون آروم میبارید، مثل گریهای که از ته دل نیست، اما باز هم درد داره.
هانا با چتر بستهش جلو اون خونهی قدیمی ایستاده بود. همون خونهای که مادرش سالها پیش اسمش رو زمزمه کرده بود؛ موقع خواب، موقع خاطره گفتن، موقع اشک ریختن.
"اگه روزی حس کردی گم شدی… برو به اون خونه، کنار جنگل. اونجا یه نفر هست که شاید منتظرت باشه."
درِ چوبی، با صدای خفیفی باز شد.
مردی روبهروش ایستاده بود. بلند قامت، با موهای تیره و چشمهایی که انگار یه عمر حرف توشون دفن شده بود.
— «تو... دختر اون زنی هستی که همیشه شبیه بارون میاومد.»
صدای مرد، آروم و خراشدار بود. قلب هانا یک لحظه ایستاد.
— «شما... جین هستین؟»
مرد سرش رو کمی کج کرد. انگار اسم خودش هم براش غریبه بود.
— «دیر رسیدی. ولی هنوز وقت هست.»
دستش رو باز کرد، درو کامل باز کرد.
و هانا، بدون اینکه دلیلش رو بدونه، وارد شد.
بوی چوب خیس، کتابهای قدیمی، و چیزی شبیه دلتنگی، توی هوا پیچیده بود. اتاق تاریک نبود، ولی روشن هم نه. همهچیز یه هالهی خاکستری داشت.
— «شما چطور مادرم رو میشناختین؟»
جین کنار شومینه نشست. آتیش با صدای نرم شعله میکشید.
— «اون... یه بار نجاتم داد. یا شاید دوبار. بستگی داره چطور بهش نگاه کنی.»
هانا آروم نشست. ذهنش پر از سوال بود. چرا مادرش هیچوقت چیزی نگفته بود؟ چرا این خونه انقدر آشنا بود؟ چرا قلبش از دیدن این مرد، یهجور عجیب میلرزید؟
جین لبخند محوی زد.
— «تو فقط برای پیدا کردن گذشته نیومدی... خودتم نمیدونی، ولی اون نامه، تو رو به آینده آورد.»
و هانا نمیدونست چرا...
اما به حرفش باور داشت.
---
𝐓𝐡𝐞 𝐒𝐡𝐚𝐝𝐨𝐰 𝐁𝐞𝐡𝐢𝐧𝐝 𝐓𝐡𝐞 𝐍𝐨𝐫𝐭𝐡 𝐖𝐢𝐧𝐝𝐨𝐰
𝑷𝒂𝒓𝒕 𝑶𝒏𝒆: 𝑻𝒉𝒆 𝑴𝒂𝒏 𝑾𝒉𝒐 𝑵𝒆𝒗𝒆𝒓 𝑳𝒆𝒇𝒕
بارون آروم میبارید، مثل گریهای که از ته دل نیست، اما باز هم درد داره.
هانا با چتر بستهش جلو اون خونهی قدیمی ایستاده بود. همون خونهای که مادرش سالها پیش اسمش رو زمزمه کرده بود؛ موقع خواب، موقع خاطره گفتن، موقع اشک ریختن.
"اگه روزی حس کردی گم شدی… برو به اون خونه، کنار جنگل. اونجا یه نفر هست که شاید منتظرت باشه."
درِ چوبی، با صدای خفیفی باز شد.
مردی روبهروش ایستاده بود. بلند قامت، با موهای تیره و چشمهایی که انگار یه عمر حرف توشون دفن شده بود.
— «تو... دختر اون زنی هستی که همیشه شبیه بارون میاومد.»
صدای مرد، آروم و خراشدار بود. قلب هانا یک لحظه ایستاد.
— «شما... جین هستین؟»
مرد سرش رو کمی کج کرد. انگار اسم خودش هم براش غریبه بود.
— «دیر رسیدی. ولی هنوز وقت هست.»
دستش رو باز کرد، درو کامل باز کرد.
و هانا، بدون اینکه دلیلش رو بدونه، وارد شد.
بوی چوب خیس، کتابهای قدیمی، و چیزی شبیه دلتنگی، توی هوا پیچیده بود. اتاق تاریک نبود، ولی روشن هم نه. همهچیز یه هالهی خاکستری داشت.
— «شما چطور مادرم رو میشناختین؟»
جین کنار شومینه نشست. آتیش با صدای نرم شعله میکشید.
— «اون... یه بار نجاتم داد. یا شاید دوبار. بستگی داره چطور بهش نگاه کنی.»
هانا آروم نشست. ذهنش پر از سوال بود. چرا مادرش هیچوقت چیزی نگفته بود؟ چرا این خونه انقدر آشنا بود؟ چرا قلبش از دیدن این مرد، یهجور عجیب میلرزید؟
جین لبخند محوی زد.
— «تو فقط برای پیدا کردن گذشته نیومدی... خودتم نمیدونی، ولی اون نامه، تو رو به آینده آورد.»
و هانا نمیدونست چرا...
اما به حرفش باور داشت.
---
- ۲.۷k
- ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط