" بازگشت بی نام"
پارت ۱۱۳#
ویو شوگا ( فرودگاه)
شوگا: خاله، دارم میرم. حواست به شرکت باشه و مواظب اون بیعرضهها هم.
رینا: باشه عزیزم، فقط بجنب. پروازت دیر میشه.
چیزی نگفتم. فقط گوشی رو قطع کردم و مسیر سالن پرواز رو ادامه دادم
چند ساعت بعد .. کره، سئول.
از هواپیما که پایین گذاشتم، اولین چیزی که حس کردم بوی هوای سئول بود.
هوایی که آخرین بار… دقیقاً ده سال پیش نفس کشیده بودم.
همون لحظه، یک حس عجیبی نشست روی سینهم؛ هم سنگین، هم آشنا.
فقط یک جمله تو ذهنم تکرار میشد
«بعد از ده سال دارم برمیگردم به اون عمارت.»
نمیدونم چی انتظارم رو میکشه، ولی برای همین روز، اسمم رو کامل عوض کردم.
دیگه کسی نباید بشناسم.
نه با اون اسم قبلی…
نه با اون گذشتهای که پشت سر گذاشتم.
سوار ماشین شدم. راننده فقط آدرس عمارت رو شنید و راه افتاد.
جادههایی که میشناختم، ساختمانهایی که انگار بزرگتر شده بودن…
ولی ذهنم جای دیگه بود.
وقتی رسیدیم، ماشین جلوی در بزرگِ عمارت ایستاد.
سرمو بالا گرفتم.
از بیرون… تقریباً هیچ چیز تغییر نکرده بود.
حتی سنگهای دیوار هم همون حس قدیمی رو میدادن.
با دیدنش، انگار یکی در ذهنم رو باز کرد و خاطرات ریخت بیرون.
فلشبک
تهیون: تو باباشو! من مامان! تهجینم بچهمون، باشه؟
تهجین:من خالهبازی دوست ندارم…
تهمین: منم امروز دلم دنبالبازی میخواد.
تهیون:ولی من نمیتونم بدوم.
تهمین: خب تو بازی نکن.
تهیون: پس من قهرم...
.
.
.
نظرتون در مورد این فیک چیه ؟
ویو شوگا ( فرودگاه)
شوگا: خاله، دارم میرم. حواست به شرکت باشه و مواظب اون بیعرضهها هم.
رینا: باشه عزیزم، فقط بجنب. پروازت دیر میشه.
چیزی نگفتم. فقط گوشی رو قطع کردم و مسیر سالن پرواز رو ادامه دادم
چند ساعت بعد .. کره، سئول.
از هواپیما که پایین گذاشتم، اولین چیزی که حس کردم بوی هوای سئول بود.
هوایی که آخرین بار… دقیقاً ده سال پیش نفس کشیده بودم.
همون لحظه، یک حس عجیبی نشست روی سینهم؛ هم سنگین، هم آشنا.
فقط یک جمله تو ذهنم تکرار میشد
«بعد از ده سال دارم برمیگردم به اون عمارت.»
نمیدونم چی انتظارم رو میکشه، ولی برای همین روز، اسمم رو کامل عوض کردم.
دیگه کسی نباید بشناسم.
نه با اون اسم قبلی…
نه با اون گذشتهای که پشت سر گذاشتم.
سوار ماشین شدم. راننده فقط آدرس عمارت رو شنید و راه افتاد.
جادههایی که میشناختم، ساختمانهایی که انگار بزرگتر شده بودن…
ولی ذهنم جای دیگه بود.
وقتی رسیدیم، ماشین جلوی در بزرگِ عمارت ایستاد.
سرمو بالا گرفتم.
از بیرون… تقریباً هیچ چیز تغییر نکرده بود.
حتی سنگهای دیوار هم همون حس قدیمی رو میدادن.
با دیدنش، انگار یکی در ذهنم رو باز کرد و خاطرات ریخت بیرون.
فلشبک
تهیون: تو باباشو! من مامان! تهجینم بچهمون، باشه؟
تهجین:من خالهبازی دوست ندارم…
تهمین: منم امروز دلم دنبالبازی میخواد.
تهیون:ولی من نمیتونم بدوم.
تهمین: خب تو بازی نکن.
تهیون: پس من قهرم...
.
.
.
نظرتون در مورد این فیک چیه ؟
- ۳۵۴
- ۱۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط