رمان ارباب من پارت: ۹۶
_ فرناز ولمون کن نصفه شبی
_ آخه داداشِ گل من خودت یکم فکر کن!
_ به چی؟
یه پله پایین تر رفتم تا صداهارو بهتر بشنوم که فرناز گفت:
_ مگه میشه یه دختر بدونه فقط به خاطر شباهتش با یکی دیگه مورد توجه قرار گرفته و بدون هیچ اعتراضی ساکت بمونه؟
_ اره خب اگه طرف رو دوست داشته باشه چرا که نه؟
فرناز پوفی کشید و با صدای بلندتری گفت:
_ بهراد خری یا خودت رو زدی به خریت؟
_ بی ادب نشو فرناز!
_ من به خاطر خودت میگم
_ ممنون میشم به خاطر من کاری نکنی!
از جاش پاشد و گفت:
_ یا دختره یکم زیادی خره یا یکم زیادی بدجنسه و یه نقشه ای داره!
_ هیچکدوم، اون فقط من رو دوست داره
_ من که باور نمیکنم
_ چه شکاک شدی تو!
صندلی رو سرجاش گذاشت و گفت:
_ حالا من تو این مدت زیر نظر میگیرمش ببینم قصدش چیه
_ فرناز بی خبر از من کاری نکنیا
_ نه بابا نترس
بهراد هم از سرجاش پاشد و گفت:
_ برو بخواب فکرت رو هم درگیر نکن
_ فکرم که درگیر شد
_ فرناز تو مگه من رو نمیشناسی؟
_ راستش رو بگم؟
_ آره
_ از روزی که یلدا رفته دیگه نمیشناسمت و الانم بدتر!
بهراد یه چند لحظه مکث کرد و گفت:
_ شب خوش فرناز
_ شب بخیر
سریع از سرجام پاشدم و با عجله اما بی سروصدا به سمت اتاقم رفتم و آروم در رو بستم.
به سمت تخت رفتم اما قبل از اینکه بشینم در اتاقم باز شد، بهراد سرش رو آورد داخل و گفت:
_ میدونم به همه ی حرفامون گوش دادی!
خودم رو به کوچه علی چپ زدم و گفتم:
_ من؟ کجا؟
_ نمیخواد انکار کنی، گوشه ی لباست رو دیدم
_ اشتباه دیدی!
سرش رو تکون داد و گفت:
_ دیدی که به فرناز چی گفتم، حواست باشه ضایع بازی درنیاری و یه حرفی مخالف حرفای من نزنی!
_ من که نمیدونم چی...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
_ میدونم که میدونی، حواست باشه
بعد هم در رو آروم بست و رفت؛ منم روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بدون اینکه به این جریانات فکر کنم، بخوابم...
_ آخه داداشِ گل من خودت یکم فکر کن!
_ به چی؟
یه پله پایین تر رفتم تا صداهارو بهتر بشنوم که فرناز گفت:
_ مگه میشه یه دختر بدونه فقط به خاطر شباهتش با یکی دیگه مورد توجه قرار گرفته و بدون هیچ اعتراضی ساکت بمونه؟
_ اره خب اگه طرف رو دوست داشته باشه چرا که نه؟
فرناز پوفی کشید و با صدای بلندتری گفت:
_ بهراد خری یا خودت رو زدی به خریت؟
_ بی ادب نشو فرناز!
_ من به خاطر خودت میگم
_ ممنون میشم به خاطر من کاری نکنی!
از جاش پاشد و گفت:
_ یا دختره یکم زیادی خره یا یکم زیادی بدجنسه و یه نقشه ای داره!
_ هیچکدوم، اون فقط من رو دوست داره
_ من که باور نمیکنم
_ چه شکاک شدی تو!
صندلی رو سرجاش گذاشت و گفت:
_ حالا من تو این مدت زیر نظر میگیرمش ببینم قصدش چیه
_ فرناز بی خبر از من کاری نکنیا
_ نه بابا نترس
بهراد هم از سرجاش پاشد و گفت:
_ برو بخواب فکرت رو هم درگیر نکن
_ فکرم که درگیر شد
_ فرناز تو مگه من رو نمیشناسی؟
_ راستش رو بگم؟
_ آره
_ از روزی که یلدا رفته دیگه نمیشناسمت و الانم بدتر!
بهراد یه چند لحظه مکث کرد و گفت:
_ شب خوش فرناز
_ شب بخیر
سریع از سرجام پاشدم و با عجله اما بی سروصدا به سمت اتاقم رفتم و آروم در رو بستم.
به سمت تخت رفتم اما قبل از اینکه بشینم در اتاقم باز شد، بهراد سرش رو آورد داخل و گفت:
_ میدونم به همه ی حرفامون گوش دادی!
خودم رو به کوچه علی چپ زدم و گفتم:
_ من؟ کجا؟
_ نمیخواد انکار کنی، گوشه ی لباست رو دیدم
_ اشتباه دیدی!
سرش رو تکون داد و گفت:
_ دیدی که به فرناز چی گفتم، حواست باشه ضایع بازی درنیاری و یه حرفی مخالف حرفای من نزنی!
_ من که نمیدونم چی...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
_ میدونم که میدونی، حواست باشه
بعد هم در رو آروم بست و رفت؛ منم روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بدون اینکه به این جریانات فکر کنم، بخوابم...
۱۴.۱k
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.