رمان ارباب من پارت: ۹۵
_ من با سپیده تو یه جلسه کاری آشنا شدم، اولش مثل تو بخاطر شباهت زیادی که به یلدا داشت جذبش شدم ولی کم کم از اخلاق و شخصیت خودش خوشم اومد و آوردمش اینجا!
آره ارواح عمت دروغگوی کثیف، چه راحت و ریلکس هم داستان سرهم میکنه و میگه!
_ جلسه کاری؟ مگه چه کاره اس؟
_ وکیله
_ خب چرا آوردیش اینجا؟ نکنه ازدواج کردید؟
_ نه پدر مادرش یه شهر دیگه زندگی میکنن و اونم جایی رو نداشت بمونه، منم گفتم بیاد تو اتاق یلدا بمونه
صدای پر از تعجب فرناز رو شنیدم که میگفت:
_ چی؟ اتاق یلدا؟ نمیتونم باور کنم!
_ چرا؟
_ آخرین باری که دیدمت عصبی و افسرده بودی و در اون اتاق رو هم قفل کرده بودی! چیشد یهویی از یه دختر دیگه خوشت اومد و اجازه دادی تو اون اتاق بمونه؟
بهراد خواست چیزی بگه که فرناز پرید توی حرفش و گفت:
_ من عمراً باور نمیکنم که از این دختر خوشت اومده باشه، نمیتونی گولم بزنی!
_ ای بابا چرا باور نمیکنی؟
_ تو عاشق یلدا بودی و البته هنوزم هستی
_ خب؟
_ همیشه هم میگفتی دیگه هیچ دختری رو وارد زندگیت نمیکنی
بهراد پوفی کشید و گفت:
_ خب؟ حرف آخرت رو بزن
_ فقط یه مورد میمونه
_ چی؟
_ به خاطر شباهتش به یلدا اون رو آوردی اینجا و الکی بهش گفتی دوستش داری تا خودت رو گول بزنی
ایول، دختر باهوشی بود و خیلی سریع کل قضیه رو فهمید، خوشم اومد!
_ نه اصلا اینجور نیست
_ بهراد اگه میخوای راستش رو نگو ولی به من یکی دروغ هم نگو!
_ فرناز!
فرناز یه چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
_ به احساسات این دختر هم فکر کردی؟
_ همه چیز رو میدونه
_ حتی میدونه فقط بخاطر شباهتش با یلدا اینجاست؟
_ اینطوری نیست فرناز
_ بهراد جواب من رو بده
_ اره میدونه
_ یعنی مشکلی باهاش نداره؟
_ نه
یه چند لحظه سکوت کرد و بعد با لحن مشکوکی گفت:
_ پس یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس!
آره ارواح عمت دروغگوی کثیف، چه راحت و ریلکس هم داستان سرهم میکنه و میگه!
_ جلسه کاری؟ مگه چه کاره اس؟
_ وکیله
_ خب چرا آوردیش اینجا؟ نکنه ازدواج کردید؟
_ نه پدر مادرش یه شهر دیگه زندگی میکنن و اونم جایی رو نداشت بمونه، منم گفتم بیاد تو اتاق یلدا بمونه
صدای پر از تعجب فرناز رو شنیدم که میگفت:
_ چی؟ اتاق یلدا؟ نمیتونم باور کنم!
_ چرا؟
_ آخرین باری که دیدمت عصبی و افسرده بودی و در اون اتاق رو هم قفل کرده بودی! چیشد یهویی از یه دختر دیگه خوشت اومد و اجازه دادی تو اون اتاق بمونه؟
بهراد خواست چیزی بگه که فرناز پرید توی حرفش و گفت:
_ من عمراً باور نمیکنم که از این دختر خوشت اومده باشه، نمیتونی گولم بزنی!
_ ای بابا چرا باور نمیکنی؟
_ تو عاشق یلدا بودی و البته هنوزم هستی
_ خب؟
_ همیشه هم میگفتی دیگه هیچ دختری رو وارد زندگیت نمیکنی
بهراد پوفی کشید و گفت:
_ خب؟ حرف آخرت رو بزن
_ فقط یه مورد میمونه
_ چی؟
_ به خاطر شباهتش به یلدا اون رو آوردی اینجا و الکی بهش گفتی دوستش داری تا خودت رو گول بزنی
ایول، دختر باهوشی بود و خیلی سریع کل قضیه رو فهمید، خوشم اومد!
_ نه اصلا اینجور نیست
_ بهراد اگه میخوای راستش رو نگو ولی به من یکی دروغ هم نگو!
_ فرناز!
فرناز یه چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
_ به احساسات این دختر هم فکر کردی؟
_ همه چیز رو میدونه
_ حتی میدونه فقط بخاطر شباهتش با یلدا اینجاست؟
_ اینطوری نیست فرناز
_ بهراد جواب من رو بده
_ اره میدونه
_ یعنی مشکلی باهاش نداره؟
_ نه
یه چند لحظه سکوت کرد و بعد با لحن مشکوکی گفت:
_ پس یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس!
۱۴.۹k
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.