رمان ارباب من پارت: ۹۷
آروم چشمام رو باز کردم و به ساعت نگاه کردم.
عقربه ها روی عدد نُه بودن و آفتاب اتاق رو گرفته بود.
از سرجام پاشدم و بعد از شستن دست و صورتم، موهام رو شونه کردم و از اتاق خارج شدم.
بی حوصله یکی یکی پله ها رو پایین رفتم که فرناز رو دیدم.
این دختر دیشب رسیده بود و صبح زودتر از منم از خواب بیدار شده بود، عجب انرژی داره!
_ صبح بخیر سپیده جون
_ صبح بخیر، زود بیدار شدی
_ آره عادت دارم
_ خسته ی راه نبودی؟
_ نه بابا، تو هواپیما خوابیده بودم
_ آهان
از جاش پاشد و گفت:
_ بهراد هم هنوز بیدار نشده
_ آره اون ساعت ده اینا بیدار میشه
_ اون واسه قبل از اومدن من بوده الان فرق داره!
همینطوری بهش نگاه کردم که دستم رو گرفت و گفت:
_ بیا بریم بیدارش کنیم
_ اوه نه بابا، اخلاقش سگی میشه تا شب فقط گیره میده و دهنمون رو سرویس میکنه!
با تعجب ایستاد نگاهم کرد که فهمیدم بدجور گند زدم!
خواستم گندم رو جمع کنم به همین خاطر گفتم:
_ چیز، یعنی خب منظورم اینه که بداخلاق میشه و...
حرفم رو با خنده قطع کرد و گفت:
_ نمیخواد جمعش کنی
_ ای بابا خیلی بد گفتم
_ نه خب حقیقت رو گفتی، واقعا سگ میشه
_ دور از جون
_ اون که آره
دوباره دستم رو گرفت و به سمت اتاق حرکت کرد و منم به دنبالش کشیده شدم.
آروم در اتاق رو باز کرد و وارد شدیم و بعد دهنش رو کنار گوشم گذاشت و آروم گفت:
_ من تو گوش سمت چپش جیغ میزنم و تو سمت راست، اوکی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_ بعدش خونمون پای خودمونه ها
_ اشکال نداره، می ارزه
_ من هنوز جوونم آرزو دارم!
_ نترس، من پشتتم
_ حله
به سمتش راستش رفتم و دهنم رو کنار گوشش گذاشتم، فرناز هم همینکار رو کرد و بعد دستش رو بالا آورد و آروم گفت:
_ یک دو سه
عقربه ها روی عدد نُه بودن و آفتاب اتاق رو گرفته بود.
از سرجام پاشدم و بعد از شستن دست و صورتم، موهام رو شونه کردم و از اتاق خارج شدم.
بی حوصله یکی یکی پله ها رو پایین رفتم که فرناز رو دیدم.
این دختر دیشب رسیده بود و صبح زودتر از منم از خواب بیدار شده بود، عجب انرژی داره!
_ صبح بخیر سپیده جون
_ صبح بخیر، زود بیدار شدی
_ آره عادت دارم
_ خسته ی راه نبودی؟
_ نه بابا، تو هواپیما خوابیده بودم
_ آهان
از جاش پاشد و گفت:
_ بهراد هم هنوز بیدار نشده
_ آره اون ساعت ده اینا بیدار میشه
_ اون واسه قبل از اومدن من بوده الان فرق داره!
همینطوری بهش نگاه کردم که دستم رو گرفت و گفت:
_ بیا بریم بیدارش کنیم
_ اوه نه بابا، اخلاقش سگی میشه تا شب فقط گیره میده و دهنمون رو سرویس میکنه!
با تعجب ایستاد نگاهم کرد که فهمیدم بدجور گند زدم!
خواستم گندم رو جمع کنم به همین خاطر گفتم:
_ چیز، یعنی خب منظورم اینه که بداخلاق میشه و...
حرفم رو با خنده قطع کرد و گفت:
_ نمیخواد جمعش کنی
_ ای بابا خیلی بد گفتم
_ نه خب حقیقت رو گفتی، واقعا سگ میشه
_ دور از جون
_ اون که آره
دوباره دستم رو گرفت و به سمت اتاق حرکت کرد و منم به دنبالش کشیده شدم.
آروم در اتاق رو باز کرد و وارد شدیم و بعد دهنش رو کنار گوشم گذاشت و آروم گفت:
_ من تو گوش سمت چپش جیغ میزنم و تو سمت راست، اوکی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_ بعدش خونمون پای خودمونه ها
_ اشکال نداره، می ارزه
_ من هنوز جوونم آرزو دارم!
_ نترس، من پشتتم
_ حله
به سمتش راستش رفتم و دهنم رو کنار گوشش گذاشتم، فرناز هم همینکار رو کرد و بعد دستش رو بالا آورد و آروم گفت:
_ یک دو سه
۱۵.۰k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.