پارت3
پارت3
راوی آرکا
با سرخوشی صفحه شترنجمو جمع کردم و رفتم تا یه قدمی تو عمارت بزنم..
عمارتی که داخلش زندگی میکنیم یه جای دورافتاده از شهر و روستاس در واقع میشه گفت داخل این ناکجاآباد فقط ما هفت نفر زندگی میکنیم..
هر از گاهی اونم خیلی کم برای دو سه روزی به روستایی که همین نزدیکی هاست میریم تا یکم از تنهایی در بیایم هنوزم نفهمیدم برای چی باید دور از اجتماع باشیم من و رایا واقعا بین مردم بودن رو دوست داریم.
یونو_به چی فکر میکنی بچه؟.
_خودت بچه ای.. به چیزی فکر نمیکردم.
یونو_میدونی اگه وقتتو به بیکاری بگذرونی هیچوقت تو شمشیر زنی به گرد پای رایا هم نمیرسی پس مثه بچه ادم گمشو بریم تمرین.
اخم کردم و با غرغر دنبالش راه افتادم.. از مبارزه زیاد خوشم نمیاد بیشتر دلم یه زندگی اروم و شاد بین مردم و در کنار رایا رو میخواد ولی رایا خوره مبارزست عشق اینه که انواع جادو رو یاد بگیره.. (توجه داشته باشید که دخل دنیای اینا جادو وجود داره)
"دو هفته بعد"
من_هوی رایا میای یه دست ورق بازی کنیم؟
رایا_نه.
من_خبببب مبارزه چی من این چند روز کلی تمرین کردم دلت نمیخواد باهم مبارزه کنیم؟
رایا_ولم کن.
نگاه سردشو از روم برداشت و به سمت اتاقش به راه افتاد.
نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی از دو هفته پیش که یهو برای دو روز خودشو تو اتاقش حبس کرد تا الان نرفتارش با هممون سرد شده و دیگه خبری از اون همه شیطنت نیست..
نگرانم اتفاقی براش افتاده باشه عجیب رفتار میکنه..
***
چشمامو باز کردم و در حالی که خمیازه میکشیدم برای خوردن کمی اب به اشپز خونه رفتم..
ساعت 4 و سی دقیقه ی صبح بود..
بعد از خوردن اب خواستم برگردم به اتاقم که صدای پایی شنیدم..
راوی آرکا
با سرخوشی صفحه شترنجمو جمع کردم و رفتم تا یه قدمی تو عمارت بزنم..
عمارتی که داخلش زندگی میکنیم یه جای دورافتاده از شهر و روستاس در واقع میشه گفت داخل این ناکجاآباد فقط ما هفت نفر زندگی میکنیم..
هر از گاهی اونم خیلی کم برای دو سه روزی به روستایی که همین نزدیکی هاست میریم تا یکم از تنهایی در بیایم هنوزم نفهمیدم برای چی باید دور از اجتماع باشیم من و رایا واقعا بین مردم بودن رو دوست داریم.
یونو_به چی فکر میکنی بچه؟.
_خودت بچه ای.. به چیزی فکر نمیکردم.
یونو_میدونی اگه وقتتو به بیکاری بگذرونی هیچوقت تو شمشیر زنی به گرد پای رایا هم نمیرسی پس مثه بچه ادم گمشو بریم تمرین.
اخم کردم و با غرغر دنبالش راه افتادم.. از مبارزه زیاد خوشم نمیاد بیشتر دلم یه زندگی اروم و شاد بین مردم و در کنار رایا رو میخواد ولی رایا خوره مبارزست عشق اینه که انواع جادو رو یاد بگیره.. (توجه داشته باشید که دخل دنیای اینا جادو وجود داره)
"دو هفته بعد"
من_هوی رایا میای یه دست ورق بازی کنیم؟
رایا_نه.
من_خبببب مبارزه چی من این چند روز کلی تمرین کردم دلت نمیخواد باهم مبارزه کنیم؟
رایا_ولم کن.
نگاه سردشو از روم برداشت و به سمت اتاقش به راه افتاد.
نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی از دو هفته پیش که یهو برای دو روز خودشو تو اتاقش حبس کرد تا الان نرفتارش با هممون سرد شده و دیگه خبری از اون همه شیطنت نیست..
نگرانم اتفاقی براش افتاده باشه عجیب رفتار میکنه..
***
چشمامو باز کردم و در حالی که خمیازه میکشیدم برای خوردن کمی اب به اشپز خونه رفتم..
ساعت 4 و سی دقیقه ی صبح بود..
بعد از خوردن اب خواستم برگردم به اتاقم که صدای پایی شنیدم..
۴.۶k
۱۳ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.