پارت4
پارت4
خودمو توی آشپزخونه قایم کردم و
به صدای قدم ها گوش دادم.. یکی داشت از عمارت خارج میشد..
به ارومی دنبالش راه افتادم.. اوه اون لئو بود..
از عمارت خارج شدیم و به سمت پشت امارت به راه افتادیم..
اونجا چی میخواست چرا توی این ساعت از صبح اومده بیرون
مگه نمیگفت موجودات سیاهی توی شب قوی تر از هم موقعی میشن؟(موجودات سیاهی منظورش اجنه ها و موجودای ترسناک جادوییه)
به سمت در قدیمی و چوبی پشتی عمارت حرکن کرد..
خودمو پشت نزدیک ترین درخت به درچوبی پنهان کردم تا ببینم چیکار میکنه..
نکنه تو خواب راه میره؟.. نه.. دیگه تا این حدم اسکول نیست..
خود درگیری های ذهنیمو پس زدم و یواشکی به لئو خیره شدم که داشت در چوبی رو باز میکرد..
پشت در کسی نبود جز...
دوتا مرد قد بلند با لباس های اشرافی خیره کننده..
سن یکیشون تقریبا به 20 سال میخورد و اونیکی به نظر میومد پدرش باشه اما زیادی جوون بود.. وقتی بهشون نگاه میکردی انگار توی پیشونیشون نوشته باشه پدر و پسرن.
هدو موهایی به تیرگی شب و پوستی سفید و صاف داشتند..
رنگ چشماشون از فاصله ای که ایستاده بودم قابل تشخیص نبود..
اما... یه حس اشنایی نسبت بهشون داشتم انگارکه این افراد نزدیک ترین افراد زندگیمن..
صداشون واضح به گوشم نمیرسید اما با لبخند و خوشحالی با لئو صحبت میکردن و انگار داشتن به کاغذی که لئو بهشون داده بود نگاه میکردن..
بعد از تقریبا ده دقیقا صحبت اون دوتا مرد اشرافی رفتن و لئو هم برگشت به امارات..
دیگه هوا روشن شده بود و از اونجایی که خوابم نمی اومد شروع کردم به کمی تمرین جادو..
راوی رایا
برای اخرین بار نیم نگاهی به نقشه ای که از امارت کشیده بودم نگاه کردم نیمی ازش کامل شده بود اما هنوز برای رفتن از اینجا زود بود..
با به یاد اوردن محتویات جعبه چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.. من قطعا ازین امارت لعنتی میرم و انتقام خودم و آرکا رو میگیرم..
روی سر کورو دستی میکشم و با لبخندشیطانی ناخداگاهی که روی صورتم نقش بسته بود نقشه رو جمع کردم و برای انجام اونکار به سمت گلخونه متروکه ی امارت که سالهاست کسی بهش نمیرسه و پر از حشرات و گیاه های عجیبه راه میوفتم..
خودمو توی آشپزخونه قایم کردم و
به صدای قدم ها گوش دادم.. یکی داشت از عمارت خارج میشد..
به ارومی دنبالش راه افتادم.. اوه اون لئو بود..
از عمارت خارج شدیم و به سمت پشت امارت به راه افتادیم..
اونجا چی میخواست چرا توی این ساعت از صبح اومده بیرون
مگه نمیگفت موجودات سیاهی توی شب قوی تر از هم موقعی میشن؟(موجودات سیاهی منظورش اجنه ها و موجودای ترسناک جادوییه)
به سمت در قدیمی و چوبی پشتی عمارت حرکن کرد..
خودمو پشت نزدیک ترین درخت به درچوبی پنهان کردم تا ببینم چیکار میکنه..
نکنه تو خواب راه میره؟.. نه.. دیگه تا این حدم اسکول نیست..
خود درگیری های ذهنیمو پس زدم و یواشکی به لئو خیره شدم که داشت در چوبی رو باز میکرد..
پشت در کسی نبود جز...
دوتا مرد قد بلند با لباس های اشرافی خیره کننده..
سن یکیشون تقریبا به 20 سال میخورد و اونیکی به نظر میومد پدرش باشه اما زیادی جوون بود.. وقتی بهشون نگاه میکردی انگار توی پیشونیشون نوشته باشه پدر و پسرن.
هدو موهایی به تیرگی شب و پوستی سفید و صاف داشتند..
رنگ چشماشون از فاصله ای که ایستاده بودم قابل تشخیص نبود..
اما... یه حس اشنایی نسبت بهشون داشتم انگارکه این افراد نزدیک ترین افراد زندگیمن..
صداشون واضح به گوشم نمیرسید اما با لبخند و خوشحالی با لئو صحبت میکردن و انگار داشتن به کاغذی که لئو بهشون داده بود نگاه میکردن..
بعد از تقریبا ده دقیقا صحبت اون دوتا مرد اشرافی رفتن و لئو هم برگشت به امارات..
دیگه هوا روشن شده بود و از اونجایی که خوابم نمی اومد شروع کردم به کمی تمرین جادو..
راوی رایا
برای اخرین بار نیم نگاهی به نقشه ای که از امارت کشیده بودم نگاه کردم نیمی ازش کامل شده بود اما هنوز برای رفتن از اینجا زود بود..
با به یاد اوردن محتویات جعبه چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.. من قطعا ازین امارت لعنتی میرم و انتقام خودم و آرکا رو میگیرم..
روی سر کورو دستی میکشم و با لبخندشیطانی ناخداگاهی که روی صورتم نقش بسته بود نقشه رو جمع کردم و برای انجام اونکار به سمت گلخونه متروکه ی امارت که سالهاست کسی بهش نمیرسه و پر از حشرات و گیاه های عجیبه راه میوفتم..
۴.۴k
۱۳ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.