ی دختره بوده پدرش مجبورش میکنه که ازدواج کنه
ی دختره بوده پدرش مجبورش میکنه که ازدواج کنه
دختره خودش عاشق ی پسره بوده
و پسره هم عاشقش بوده
وقتی داستانو به پسره میگه پسره خیلی عصبی میشه
پسر سر دختر داد میزنه و میگه
+ گمشوووووووو نمیخوام دیگه ببینمت
دختر خیلی ناراحت میشه
پسره یهو به خودش میاد و میفهمه که چی گفته همه جارو دنبال دختر میگره
و همش بهش زنگ میزنه و پیام میده ولی نه دختر رو پیدا میکنه و نه جواب پیام ها و تماساشو میگیره
روز عروسی میرسه دختر با لباس عروس تنش توی بود
در و بست و شروع کرد به نوشتن نامه
( عشقم واقعا معذرت میخوام که جواب پیام ها و زنگ هاتو ندادم
میدونم منظوری از اون حرف نداشتی و فقط عصبی بوده
تو وقتی داری این نامه رو میخونه دیگه منی وجود نداره و فقط تو هستی
ولی من تنها نیستم چون تو همیشه توی قلبمی
قول میدم فقط چند روزه بعد دیگه برات عادی میشه
سعی کن خودت منو فراموش کنی
و خودتو درگیر من نکنی
من همیشه بهت گفته بودم که من بدون تو نیستم
و برای همین دلم نمیخواست که با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم
خب دیگه خیلی حرف زدم
من باید برم از طرف عشقت )
دختر باشد و با همون لباس عروسی که تنش بود چاقو رو توی قلب خودش فرو کرد
ساعت ها گذشت و پدر دختر عصبی شد اومد و داد زد
* دختر تو نمیخوای دیگه بیای بیرون میدونی که خیلی وقته دیر کردیم ما باید زود تر اونجا میبودیم میفهمی
پدر دختر خواست در رو باز کنه ولی نشد
با لگد یکی به در زد اومد تو
وقتی دخترش رو توی اون حال دید شکه شد
لباس عروس سفید دختر به رنگ سرخ درآمده بود
پدر دختر فقط اشک از چشم هاش میومد و نگاه میکرد
وقتی نامه رو دید همه اش رو خوند
و زنگ زد به معشوقه ی دختر
پسر وقتی عشقش رو توی اون حال دید رنگش پرید بعد از چند دقیقه که به خودش اومده بود مثل ابر بهاری گریه می کرد
و همزمان نامه رو میخوند و با خوندن هر کلمه اشکاش شدت می گرفت
پسر به پدر دختر گفت که بره بیرون
وقتی پدر دخترک رفت
پسر بلند داد زد
وقتی تو گفتی بدون من نمی تونی منم جوابتو دادم
منم بی تو نمی تونم
و پسر هم چاقو رو توی قلب خودش فرو کرد
و هردو بخاطر عشقی که قرار نبود توی این دنیا بهم برسه جونشون رو دادن :)
دختره خودش عاشق ی پسره بوده
و پسره هم عاشقش بوده
وقتی داستانو به پسره میگه پسره خیلی عصبی میشه
پسر سر دختر داد میزنه و میگه
+ گمشوووووووو نمیخوام دیگه ببینمت
دختر خیلی ناراحت میشه
پسره یهو به خودش میاد و میفهمه که چی گفته همه جارو دنبال دختر میگره
و همش بهش زنگ میزنه و پیام میده ولی نه دختر رو پیدا میکنه و نه جواب پیام ها و تماساشو میگیره
روز عروسی میرسه دختر با لباس عروس تنش توی بود
در و بست و شروع کرد به نوشتن نامه
( عشقم واقعا معذرت میخوام که جواب پیام ها و زنگ هاتو ندادم
میدونم منظوری از اون حرف نداشتی و فقط عصبی بوده
تو وقتی داری این نامه رو میخونه دیگه منی وجود نداره و فقط تو هستی
ولی من تنها نیستم چون تو همیشه توی قلبمی
قول میدم فقط چند روزه بعد دیگه برات عادی میشه
سعی کن خودت منو فراموش کنی
و خودتو درگیر من نکنی
من همیشه بهت گفته بودم که من بدون تو نیستم
و برای همین دلم نمیخواست که با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم
خب دیگه خیلی حرف زدم
من باید برم از طرف عشقت )
دختر باشد و با همون لباس عروسی که تنش بود چاقو رو توی قلب خودش فرو کرد
ساعت ها گذشت و پدر دختر عصبی شد اومد و داد زد
* دختر تو نمیخوای دیگه بیای بیرون میدونی که خیلی وقته دیر کردیم ما باید زود تر اونجا میبودیم میفهمی
پدر دختر خواست در رو باز کنه ولی نشد
با لگد یکی به در زد اومد تو
وقتی دخترش رو توی اون حال دید شکه شد
لباس عروس سفید دختر به رنگ سرخ درآمده بود
پدر دختر فقط اشک از چشم هاش میومد و نگاه میکرد
وقتی نامه رو دید همه اش رو خوند
و زنگ زد به معشوقه ی دختر
پسر وقتی عشقش رو توی اون حال دید رنگش پرید بعد از چند دقیقه که به خودش اومده بود مثل ابر بهاری گریه می کرد
و همزمان نامه رو میخوند و با خوندن هر کلمه اشکاش شدت می گرفت
پسر به پدر دختر گفت که بره بیرون
وقتی پدر دخترک رفت
پسر بلند داد زد
وقتی تو گفتی بدون من نمی تونی منم جوابتو دادم
منم بی تو نمی تونم
و پسر هم چاقو رو توی قلب خودش فرو کرد
و هردو بخاطر عشقی که قرار نبود توی این دنیا بهم برسه جونشون رو دادن :)
۱۳.۸k
۱۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.