پارت ۶۶ آخرین تکه قلبم
#پارت_۶۶ #آخرین_تکه_قلبم
(پلی بک به گذشته )
هات چاکلت هارو که رفیق امیر برامونآورد،یکم ازش نوشیدم..سرد بود ،به روی خودم نیاوردم. بعد از اینکه همه هات چاکلت هاشون رو نوشیدن.
به آرزو اشاره کردم .
_بریم.
ما بلند شدیم اونا هم مجبوری بلند شدن.
نیما و امیر که رفتن واسه حساب کردن منو آرزو یکم کنارتر منتظر وایسادیم تا بیان.
یهو یه سگ ناز توجهمون رو جلب کرد.
خیلی خوشگل و کوجولو بود.
آرزو گرفتنش توی دستش و یه عکس سه نفره باهم انداختیم.
همینطور که قربون صدقه اش میرفتیم نیما و امیر هم اومدن سمت ما .نیما با دیدن گربه اخم کرد و گفت :
_بزار زمبن ببینم کثیفه..
گذاشتمش روی زمین و باهاش بابای کردم.
امیر اح اح و نچ نچ کنان یه چیزی زیر لبش به نیما گفت و راه افتادن ماهم پشت سرشون.
هوا تاریک شده بود و شب تموم آسمونو به رنگ مشکی زده بود، دوباره شب و تاریکی و آغاز پادشاهی آدم های تنها،غمگین شدن شوخ ترین ها،آروم گرفتن بچه های بازیگوش توی آغوش گرم مادرشون!
امیر و آرزو دست تو دست راه میرفتن..امگار هوا سرد تر شده بود، یه خلع حس کردم.
نیما دست به جیب و با قدم های بلند و محکمش بی خیال از دنیای من راه خودشو پیش گرفته بود.
سعی کردم بهش نزدیک شم و شونه به شونه اش راه بیام اما بازم نتونستم.
آرزو اومد پیشمو گفت:
_بیا زنگ خونه ها رو بزنیم و فرار کنیم!
خندیدم و گفتم:
_باشه..
کِرم (kerm)تمام وجودم رو احاطه کرده بود..
دوییدم سمت یکی از خونه ها و گفتم بیا آرزو ..آرزو که پشیمون شده بود گفت:
_ولکن بیا بریم نیاز.
دو دل بودم.
از طرفی باید خانومانه رفتار میکردم از طرف دیگه ام کرمم نمیذاشت!
سریع زنگو زدم و دوییدم .
همون موقع یه ماشین داشت میومد طرفم!
از نور ماشین متنفرم وقتی مستقیم میخوره تو چشمم دیوونه میشم ..
تا خواستم برم که یهو ..
(پلی بک به گذشته )
هات چاکلت هارو که رفیق امیر برامونآورد،یکم ازش نوشیدم..سرد بود ،به روی خودم نیاوردم. بعد از اینکه همه هات چاکلت هاشون رو نوشیدن.
به آرزو اشاره کردم .
_بریم.
ما بلند شدیم اونا هم مجبوری بلند شدن.
نیما و امیر که رفتن واسه حساب کردن منو آرزو یکم کنارتر منتظر وایسادیم تا بیان.
یهو یه سگ ناز توجهمون رو جلب کرد.
خیلی خوشگل و کوجولو بود.
آرزو گرفتنش توی دستش و یه عکس سه نفره باهم انداختیم.
همینطور که قربون صدقه اش میرفتیم نیما و امیر هم اومدن سمت ما .نیما با دیدن گربه اخم کرد و گفت :
_بزار زمبن ببینم کثیفه..
گذاشتمش روی زمین و باهاش بابای کردم.
امیر اح اح و نچ نچ کنان یه چیزی زیر لبش به نیما گفت و راه افتادن ماهم پشت سرشون.
هوا تاریک شده بود و شب تموم آسمونو به رنگ مشکی زده بود، دوباره شب و تاریکی و آغاز پادشاهی آدم های تنها،غمگین شدن شوخ ترین ها،آروم گرفتن بچه های بازیگوش توی آغوش گرم مادرشون!
امیر و آرزو دست تو دست راه میرفتن..امگار هوا سرد تر شده بود، یه خلع حس کردم.
نیما دست به جیب و با قدم های بلند و محکمش بی خیال از دنیای من راه خودشو پیش گرفته بود.
سعی کردم بهش نزدیک شم و شونه به شونه اش راه بیام اما بازم نتونستم.
آرزو اومد پیشمو گفت:
_بیا زنگ خونه ها رو بزنیم و فرار کنیم!
خندیدم و گفتم:
_باشه..
کِرم (kerm)تمام وجودم رو احاطه کرده بود..
دوییدم سمت یکی از خونه ها و گفتم بیا آرزو ..آرزو که پشیمون شده بود گفت:
_ولکن بیا بریم نیاز.
دو دل بودم.
از طرفی باید خانومانه رفتار میکردم از طرف دیگه ام کرمم نمیذاشت!
سریع زنگو زدم و دوییدم .
همون موقع یه ماشین داشت میومد طرفم!
از نور ماشین متنفرم وقتی مستقیم میخوره تو چشمم دیوونه میشم ..
تا خواستم برم که یهو ..
۴.۸k
۲۹ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.