کودکی در گوشه ای کز کرده بود ...
کودکی در گوشه ای کز کرده بود ...
آتشی روشن ز کاغذ کرده بود ...
سوز سرما بود وکودک بی لباس ..
صورتش سرخ و نگاهش آس و پاس ..
صد ترک در دستهای کوچکش ...
خط پیری بر جبین کودکش ..
ضجه می زد ناله را درخویشتن ...
درد یک صد ساله را در خویشتن ...
ابر می بارید وسرما بس عجیب ...
باد هم شلاق می زد نانجیب ...
رهگذر ها جملگی در کار خویش ...
یک به یک گمگشته در افکار خویش ...
زین میان یک تن به کودک خیره بود ...
غصه ی کودک به جانش چیره بود ...
اشک در چشمان مستش حلقه بست ...
بر سر کودک کشید از مهر دست ...
مثل یک مجنون لباسش را درید ...
اشک ریزان بر تن کودک کشید ...
کودک بیچاره با یک آه سرد ...
با صدای زخمی از چنگال درد ...
دیده بالا برد وبا آن مرد گفت ...
از خدا کت خواستم اوهم شنفت ...
با خدا فامیل نزدیکید نیست ؟...
از کنار او مرا دیدید نیست ؟...
گفت آری بنده ی اویم رفیق ...
گرچه طاعت را از او کردم دریغ ...
خنده بر لبهای کودک نقش بست ...
داد بر آن مرد اشک آلود دست ...
گفت می دانستم از انجام کار ...
نسبتی دارید با پروردگار
آتشی روشن ز کاغذ کرده بود ...
سوز سرما بود وکودک بی لباس ..
صورتش سرخ و نگاهش آس و پاس ..
صد ترک در دستهای کوچکش ...
خط پیری بر جبین کودکش ..
ضجه می زد ناله را درخویشتن ...
درد یک صد ساله را در خویشتن ...
ابر می بارید وسرما بس عجیب ...
باد هم شلاق می زد نانجیب ...
رهگذر ها جملگی در کار خویش ...
یک به یک گمگشته در افکار خویش ...
زین میان یک تن به کودک خیره بود ...
غصه ی کودک به جانش چیره بود ...
اشک در چشمان مستش حلقه بست ...
بر سر کودک کشید از مهر دست ...
مثل یک مجنون لباسش را درید ...
اشک ریزان بر تن کودک کشید ...
کودک بیچاره با یک آه سرد ...
با صدای زخمی از چنگال درد ...
دیده بالا برد وبا آن مرد گفت ...
از خدا کت خواستم اوهم شنفت ...
با خدا فامیل نزدیکید نیست ؟...
از کنار او مرا دیدید نیست ؟...
گفت آری بنده ی اویم رفیق ...
گرچه طاعت را از او کردم دریغ ...
خنده بر لبهای کودک نقش بست ...
داد بر آن مرد اشک آلود دست ...
گفت می دانستم از انجام کار ...
نسبتی دارید با پروردگار
۳۲
۰۳ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.