دو پارت نوشتم... برا روکسی خانوم🤡🎀

꧁پارت ۲۳꧂
یومه با دیدن خاله‌اش دستپاچه می‌شه و تعجب می‌کنه که چرا اون اینجاست
یومه در ذهنش: "خاله؟! اون اینجا چیکار می‌کنه؟! "
یومه از آغوش دوستانش بیرون میاد و با لبخندی لنگان به سمت خالش می رود
یومه: "سلام... خاله!... امم تو اینجا چیکار میکنی؟ "
خاله یومه قدمی به سمتش برمی‌داره و حالش نامشخص شده... یهویی محکم میومرو در آغوش می‌گیره و یومه رو فشار میده
خاله یومه: "آه یومه! خیلی نگرانت شدم دوستت بهم زنگ زد و گفت چه اتفاقی افتاده! عزیزکم!... حتماً خیلی ترسیدی...! من... من خیلی متاسفم من نباید می‌ذاشتم امروز بری مدرسه... اگه نمی‌ذاشتم تو امروز این صحنه وحشتناک رو تجربه نمی‌کردی... منو ببخش یومه!"
خاله یومه متوجه نگاه های هوتوکه، ایری، کاگتوکی،میشه و زیر زیرکی می‌خنده
یومه"خاله...؟! "
خاله یومه عقب میکشه و شونه های یومه رو میگیره و تکون میده
خاله یومه:" هی هی!~ میبینم که دوست پیدا کردی یومه!~ بابتش خوشحالم چون حالا میفهمم اونا ارومت کردن...خوشحالم که حالت خوبه یومه "
یومه اروم لبخند میزنه... حال یومه واقعا عالیه... بهتر از هر زمانی یومه عاشق زندگیشه... چون اون دوستانش رو داره! خالش و کسایی که نگرانشن! این نوری بود که یومه میشه در تاریکی وجودش دنبالش می‌دوید...اتفاقات امروز به شدتی وحشتناک بود که قلبش به درد می‌اومد اما نقشی که دوستانش در اون داشتند باعث میشه قلب پر از دردش آروم بشه بهتر از هر مرهمی... هوا سرد و همه خیس بودن صدای خنده‌های بچه‌ها و بوی باران و صحنه لبخند دوستانش روحش را در خلسه قرار می‌داد... هوا سرد بود ولی قلب یومه پر از گرما شده بود جرقه امید و جمله‌هایی در زبان یومه می‌لرزید و تک تکشون پر از تشکر بود که یومه بهترین لحظات رو داره...!
(ادامه دارد)
دیدگاه ها (۷)

اهم...

با سرعتتتت

آرت/اوسی/مسابقه/نقاشی دیجیتال

بلخره نوشتمش... دلم نمیومد بنویسمااا 😭😭

رمان انیمه ای هنوز نه چپتر ۱۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط