هیچ اتفاقی، قرار نیست بیفتداما،من هم چنان نشسته ام پشت پنجره ای که مقصدش،چشمان توست...و خیره ام به راهی که،آمدنت را خبر میدهدمی نشینم چای می نوشم خاطراتت را مرور می کنمو انتظار می کشم...انتظار مردی که جانم به بودنش گره خورده است...