پارت۸۲
#پارت۸۲
حس میکردم مایع سردی داره میره توی دستم.دستمو تکون دادم که سوزش شدیدی رو حس کردم.به دور و برم دقیق شدم.یه سرم بالا سرم.یه تخت سفید.دو پرده ی بنفش کنارم.مردی که سرشو بین دستاش گرفته و پاهاشو تند تند تکون میده.دختری که کنار تختم نشسته و دستمو گرفته.
_بهتری آیدا؟
روژان بود.مثل همیشه.ناجی های من.روژان و کیان.یه دفعه دوباره یاد اون صحنه ها افتادم.نوشته های سفید پررنگ و پررنگ تر شدن.اینبار زدم زیر گریه.روژان بلند شد و بغلم کرد.
_چی شده آیدا جونم؟به من بگو
بریده بریده و با بغض و اشک حرف میزدم
_من...ماما...مامانم...روژان مامانم...
سرمو نوازش کرد و گفت
_جانم؟مامانت چی؟
_مامانم الان...کجاست؟
مثل بچه ها گریه میکردم.بچه ای که مامانشو میخاست
_بگو مامانم بیاد پیشم.
ولم کرد و با غم نگام کرد.کیان دستشو گذاشته بود رو دهنشو نگام میکرد.رو به روژان گفت
_زنگ بزن به مادرش
موجی از امید تو رگام جریان گرفت.گریم شدید تر شد
_چی میگی کیان؟زنگ بزنم به کی؟
از جاش بلند شد به طرف تخت اومد
_زنگ بزن به خانوم نوری.
روژان نگاهشو به من داد و رفت بیرون.کیان کنارم نشست.هنوز داشتم گریه میکردم.
_مامانم میاد؟
لبخندی زد و گفت
_خوابشو دیدی مگه نه؟
دوباره یاد اون خواب لعنتی افتادم.سرمو تکون دادم و لبمو به دندون گرفتم
_مامانم نبود.واسه همیشه...رفته بود
زبونم نمیچرخید که بگم مامانم...دستی که سرم نزده بود رو گرفت.با شصتش نوازشش کرد و اروم گفت
_هیششش...من اینجام...
نمیدونم چرا اون لحظه،دیگه اشکام نیومد.ته دلم قرص شد.یکی اینجاست.اشکامو با استینم پاک کردم و دوباره گذاشتم کنارم.باز دستمو گرفت.انقدر نوازشش کرد و اروم باهام حرف زد که خوابم گرفت
★٭★
وقتی چشمامو باز کردم،کسی اونجا نبود.سرُمم کنده شده بود.روی تخت نشستم.در باز شد و ...مامانم؟اومده؟ولی نه اونکه مامان من نیست.به سمتم اومد و بغلم کرد.دستامو دورش پیچیدم.بوی مادرمو میداد.دستاشو پشتم میکشید و روی سرمو میبوسید.گاهی زیر لب میگفت
_عزیز دلم...جان دلم
لبخندی زدم و محکم تر به اغوش کشیدمش.چشمامو که باز کردم،کیان تکیه داده بود به درو با لبخند نگامون میکرد.لب زدم
_ممنونم
سرشو تکون داد و چشماشو یک دور بست و باز کرد.انقدر تو آغوشش موندم تا بالاخره دلم آروم شد.از ته دل از خدا خواستم که مادرم سالم و سرحال باشه.منتظرم باشه.زنده...باشه...
حس میکردم مایع سردی داره میره توی دستم.دستمو تکون دادم که سوزش شدیدی رو حس کردم.به دور و برم دقیق شدم.یه سرم بالا سرم.یه تخت سفید.دو پرده ی بنفش کنارم.مردی که سرشو بین دستاش گرفته و پاهاشو تند تند تکون میده.دختری که کنار تختم نشسته و دستمو گرفته.
_بهتری آیدا؟
روژان بود.مثل همیشه.ناجی های من.روژان و کیان.یه دفعه دوباره یاد اون صحنه ها افتادم.نوشته های سفید پررنگ و پررنگ تر شدن.اینبار زدم زیر گریه.روژان بلند شد و بغلم کرد.
_چی شده آیدا جونم؟به من بگو
بریده بریده و با بغض و اشک حرف میزدم
_من...ماما...مامانم...روژان مامانم...
سرمو نوازش کرد و گفت
_جانم؟مامانت چی؟
_مامانم الان...کجاست؟
مثل بچه ها گریه میکردم.بچه ای که مامانشو میخاست
_بگو مامانم بیاد پیشم.
ولم کرد و با غم نگام کرد.کیان دستشو گذاشته بود رو دهنشو نگام میکرد.رو به روژان گفت
_زنگ بزن به مادرش
موجی از امید تو رگام جریان گرفت.گریم شدید تر شد
_چی میگی کیان؟زنگ بزنم به کی؟
از جاش بلند شد به طرف تخت اومد
_زنگ بزن به خانوم نوری.
روژان نگاهشو به من داد و رفت بیرون.کیان کنارم نشست.هنوز داشتم گریه میکردم.
_مامانم میاد؟
لبخندی زد و گفت
_خوابشو دیدی مگه نه؟
دوباره یاد اون خواب لعنتی افتادم.سرمو تکون دادم و لبمو به دندون گرفتم
_مامانم نبود.واسه همیشه...رفته بود
زبونم نمیچرخید که بگم مامانم...دستی که سرم نزده بود رو گرفت.با شصتش نوازشش کرد و اروم گفت
_هیششش...من اینجام...
نمیدونم چرا اون لحظه،دیگه اشکام نیومد.ته دلم قرص شد.یکی اینجاست.اشکامو با استینم پاک کردم و دوباره گذاشتم کنارم.باز دستمو گرفت.انقدر نوازشش کرد و اروم باهام حرف زد که خوابم گرفت
★٭★
وقتی چشمامو باز کردم،کسی اونجا نبود.سرُمم کنده شده بود.روی تخت نشستم.در باز شد و ...مامانم؟اومده؟ولی نه اونکه مامان من نیست.به سمتم اومد و بغلم کرد.دستامو دورش پیچیدم.بوی مادرمو میداد.دستاشو پشتم میکشید و روی سرمو میبوسید.گاهی زیر لب میگفت
_عزیز دلم...جان دلم
لبخندی زدم و محکم تر به اغوش کشیدمش.چشمامو که باز کردم،کیان تکیه داده بود به درو با لبخند نگامون میکرد.لب زدم
_ممنونم
سرشو تکون داد و چشماشو یک دور بست و باز کرد.انقدر تو آغوشش موندم تا بالاخره دلم آروم شد.از ته دل از خدا خواستم که مادرم سالم و سرحال باشه.منتظرم باشه.زنده...باشه...
۱.۵k
۰۴ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.