پارت۸۱
#پارت۸۱
بالاخره برگشتم.بعد از اون همه تلاش برای برگشتن به زمین،الان روبروی خونمون ایستاده بودم. خونه ی خودمون.روی زمین.
زنگ درو زدم.دختری درو باز کرد.الهه ی من!چشمش که به من افتاد اخم کرد.زیر چشماش گود بود و دیگه یه دختر هیجده ساله نبود.با عصبانیت بهم خیره شد و گفت
_تو برگشتی؟
با تعجب گفتم
_من نمیفهمم الهه.خوشحال نیستی؟
خوشحال باشم؟چرا باید خوشحال باشم؟پشت سرتو ببین
برگشتم تا به جایی که الهه اشاره میکرد نگاه کنم.یه قبر سیاه درست پشت سرم بود.نوشته های سفید روی قبر.مادری دلسوز؟این قبر کی بود؟
نرگس نوری.مادرم؟نه امکان نداره.صدای خشدار الهه رو پشت سرم حس کردم.درست پشت سرم.
_تو با خودخواهیت اونو کشتی.تو و اون تحقیق مسخرت مادرمو ازم گرفت.
عقب عقب رفتم.چرا نمیتونستم گریه کنم؟الهه جیغی کشید و با دوتا دستش زد به سینم و پرتم کرد.ته دلم خالی شد و با حس پرت شدن از جایی از خواب پریدم.خواب بود؟نکنه واقعا...
قطره های عرق روی پیشونیم سر میخوردن.قلبم تند تند میزد.ناخوداگاه بلند صدا زدم
_مامان؟
هیچ کس جوابمو نداد.هیچکس اینجا نبود که جوابمو بده.من تنها بودم.به معنای واقعی توی یک جهان دیگه، تنها بودم.روی تخت نشستم.نفسم به سختی خارج میشد.انگار یک سیب توی گلوم بود.یک سیب بزرگ که نمیزاشت نفس بکشم.به سمت شیر اب رفتم.یک بار دوبار سه بار...صورتمو با آب سرد شستم.همش نوشته های اون قبر از جلوی چشمام میگذشت.
٫٫مادری دلسوز،همسری فداکار٬٬
هنوز به سختی نفس میکشیدم.چند بار به خودم سیلی زدم.نشد.نفسم نمیومد.صبح بود.زنگ واحد به صدا درومد.نفسام پر صدا و خشدار بودن.الان فقط به یک نفر احتیاج داشتم.مامانم...
به سختی و کشون کشون درو باز کردم.
_آیدا؟خونه ای؟
از پشت در کنار رفتم تا کسی که پشت دره بتونه بیاد تو.سما بود
_آیدا؟
درو باز کرد و اومد تو.وقتی منو تو اون حالت دید که دستم روی گلوم بود و نفسم بیرون نمیومد،نشست کنارم و با نگرانی گفت
_آیدا؟چته؟چت شد یهو؟
تکونم میداد
_آیدا؟
از توی یخچال لیوان اب سردی رو پر کرد و همشو روی صورتم خالی کرد.ولی نشد.دیگه گریش گرفته بود.
_آیدا توروخدا.حرف بزن.چرا اینطوری شدی؟
زیر لب میگفت
خدایا چیکار کنم؟
من دیگه نمیتونستم.سرم گیج میرفت.نفسام صدادارو خش دار بود برای ذره ای هوا دست و پا میزدم.صدای سما داشت گنگ میشد.گنگ و گنگ تر...
★٭★
بالاخره برگشتم.بعد از اون همه تلاش برای برگشتن به زمین،الان روبروی خونمون ایستاده بودم. خونه ی خودمون.روی زمین.
زنگ درو زدم.دختری درو باز کرد.الهه ی من!چشمش که به من افتاد اخم کرد.زیر چشماش گود بود و دیگه یه دختر هیجده ساله نبود.با عصبانیت بهم خیره شد و گفت
_تو برگشتی؟
با تعجب گفتم
_من نمیفهمم الهه.خوشحال نیستی؟
خوشحال باشم؟چرا باید خوشحال باشم؟پشت سرتو ببین
برگشتم تا به جایی که الهه اشاره میکرد نگاه کنم.یه قبر سیاه درست پشت سرم بود.نوشته های سفید روی قبر.مادری دلسوز؟این قبر کی بود؟
نرگس نوری.مادرم؟نه امکان نداره.صدای خشدار الهه رو پشت سرم حس کردم.درست پشت سرم.
_تو با خودخواهیت اونو کشتی.تو و اون تحقیق مسخرت مادرمو ازم گرفت.
عقب عقب رفتم.چرا نمیتونستم گریه کنم؟الهه جیغی کشید و با دوتا دستش زد به سینم و پرتم کرد.ته دلم خالی شد و با حس پرت شدن از جایی از خواب پریدم.خواب بود؟نکنه واقعا...
قطره های عرق روی پیشونیم سر میخوردن.قلبم تند تند میزد.ناخوداگاه بلند صدا زدم
_مامان؟
هیچ کس جوابمو نداد.هیچکس اینجا نبود که جوابمو بده.من تنها بودم.به معنای واقعی توی یک جهان دیگه، تنها بودم.روی تخت نشستم.نفسم به سختی خارج میشد.انگار یک سیب توی گلوم بود.یک سیب بزرگ که نمیزاشت نفس بکشم.به سمت شیر اب رفتم.یک بار دوبار سه بار...صورتمو با آب سرد شستم.همش نوشته های اون قبر از جلوی چشمام میگذشت.
٫٫مادری دلسوز،همسری فداکار٬٬
هنوز به سختی نفس میکشیدم.چند بار به خودم سیلی زدم.نشد.نفسم نمیومد.صبح بود.زنگ واحد به صدا درومد.نفسام پر صدا و خشدار بودن.الان فقط به یک نفر احتیاج داشتم.مامانم...
به سختی و کشون کشون درو باز کردم.
_آیدا؟خونه ای؟
از پشت در کنار رفتم تا کسی که پشت دره بتونه بیاد تو.سما بود
_آیدا؟
درو باز کرد و اومد تو.وقتی منو تو اون حالت دید که دستم روی گلوم بود و نفسم بیرون نمیومد،نشست کنارم و با نگرانی گفت
_آیدا؟چته؟چت شد یهو؟
تکونم میداد
_آیدا؟
از توی یخچال لیوان اب سردی رو پر کرد و همشو روی صورتم خالی کرد.ولی نشد.دیگه گریش گرفته بود.
_آیدا توروخدا.حرف بزن.چرا اینطوری شدی؟
زیر لب میگفت
خدایا چیکار کنم؟
من دیگه نمیتونستم.سرم گیج میرفت.نفسام صدادارو خش دار بود برای ذره ای هوا دست و پا میزدم.صدای سما داشت گنگ میشد.گنگ و گنگ تر...
★٭★
۹۰۵
۰۴ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.