سلاماین متنو حتما حتما بخونیدمنم خوندم خوشم اومد کپی
سلام...این متنو حتما حتما بخونید!!منم خوندم خوشم اومد کپی کردم!!
ما تو یه مَحله پایین شَهر زندگی میکَردیم
۱۷ سالَم بود اونموقع...مَحلَمون کوچیک بود و تقریبا همه همدیگَرو میشناختیم💙
یه رفیق داشتیم اسمش اَرسلان بود...نمیخام ازَش بد بِگم...اون با هَمه دخترای اون مَحله تو رابطه بود:)
هرروز با یکی...انصافاً قیافه خوشگلُ جَذابی داشت
من همیشه بهش میگفتم که تمومش کنه و اینکارارو نکنه...اون فقط ۱۸سال داشت:)
روزا میگذشت...هرروز که میگذشت اون بیشتر تو گِل فرو میرَفت...اَز ظاهرش سؤاستفاده میکرد:)
خیلی چیزا میشنیدیم دَربارَش که باوَرش سَخت بود...
زَمستون بود:):snowflake:طبقه پایینِ ما یه خانواده خیلی خوب زندگی میکردن...یه دختر داشتن که از من ۲ماه کوچیکتر بود...نازنین:):fire:میشناختمش... #دوصشداشتم:)دخترِ خیلی خوبی بود...کاری به چهره نازِش ندارَم ولی از نَظرِ اِعتِـقادات هم حَـرف نداشت✨ سهشنبه بود که با چندتا از دوستامـون رفته بودیم سینما...کِ....اون صَحنَـرو دیدم:)نازنین تـو ماشینِ اَرسلان:):droplet:#بغضمگرفت با سرعت رفتم خونه و منتظر نشستم تا بیاد...هَمش با خودم میگفتم که یَعنی نوبتِ اونه؟؟؟ نازنین؟؟؟😔
بعد از ۲ساعت اومد...بهش گفتم مگه نمیدونی اون کیه...مگه نشنیدی که چیکار میکنه با دخترا...مگه....نزاشت حرفَم تموم شه و پرید تو حرفم...تو صورَتم داد زد:) خفهشـــــو:):broken_heart:گفتم میدونی که چقدر خاطرِت برام عزیزه...💙 گفت ارسلان منو دوست داره...اینو گفتُ رفت:)#اولینقطرهچکیدروزمین:)💧
از اون روز به بَعد میدیدمش که با آرایش بیشتر از روزِ قبل از خونه میزد بیرون:):lipstick:
تابستون بود و برای کمک به عَموم مجبور شدم برم شهرستان...یک ماه بود که نازنینُ نمیدیدم... #داغون:)بالاخره تموم شد و با کلی ذوق برگشتم...رسیدم سَره کـوچه کِ...
یِه پارچه سیاه توَجه منو به خودش جلب کرد...نمیدونم چرا ولی دلم ریخت:)
آروم آروم به راهَم ادامه دادم...جلو ساختمون...بازَم همون پارچه سیاه:):waving_black_flag:
#دومینقطرهچکیدروزمین:):droplet:"تَسلیتِ وارِد شده به شُمـا و خانوادی مُحترمتان را بابت فوتِ دُخـترتان......🙃 "مادَرِ نازنین اومَد جلو دَر و باهَم روبهرو شـدیم...داستانُ شنیدم....آره:) ارسلان به اون #تجاوز کرده بود و دختر بودَنشو ازش گرفته بود...ولش کرده بود...نازنین هم خودکُشی کـرده:):syringe:💔 گُذشت سالها و کاری به این ندارم که چقد داغون شدمو ارسلان هم دیگه اون طَرفا پیداش نشد:)از اون خونه با کلی خاطِـره رفتیم:):smiling_face_with_open_mouth_and_smiling_eyes:۲هفـته پیش بود...
واسه یه کاری باید میرفتم پِـزشک قانونی
وارِد شدم...صدای زار زدن های یک مَـرد توجه منو به خودش جَلب کرد:) جلوتر رفتم...مَردی با پیرهنِ مشکی افتاده بود روی زمین و خودشو میزد...بازم رفتم جلوتر....
اون ارسلان بـود...خدای من:):smiling_face_with_open_mouth_and_smiling_eyes:بلندش کردم تا منو دید بغلم کـرد...بعد از اینکه آروم شد...داستانوتعریفکرد:)آره...#زمینگرده:)🌏 خیلی هم گِـرده:)دُخترِ ۶ سالهِ ارسلانُ بهش #تجاوز کـردن و بدنشو تیکه تیکه کـردن و انداختن تو بیابون:)#خدا چیزیو از ارسلان گرفت که اون تو اون دوران از خیلی از دُخترا گرفته بود:)
#زمینـگرده:)
ما تو یه مَحله پایین شَهر زندگی میکَردیم
۱۷ سالَم بود اونموقع...مَحلَمون کوچیک بود و تقریبا همه همدیگَرو میشناختیم💙
یه رفیق داشتیم اسمش اَرسلان بود...نمیخام ازَش بد بِگم...اون با هَمه دخترای اون مَحله تو رابطه بود:)
هرروز با یکی...انصافاً قیافه خوشگلُ جَذابی داشت
من همیشه بهش میگفتم که تمومش کنه و اینکارارو نکنه...اون فقط ۱۸سال داشت:)
روزا میگذشت...هرروز که میگذشت اون بیشتر تو گِل فرو میرَفت...اَز ظاهرش سؤاستفاده میکرد:)
خیلی چیزا میشنیدیم دَربارَش که باوَرش سَخت بود...
زَمستون بود:):snowflake:طبقه پایینِ ما یه خانواده خیلی خوب زندگی میکردن...یه دختر داشتن که از من ۲ماه کوچیکتر بود...نازنین:):fire:میشناختمش... #دوصشداشتم:)دخترِ خیلی خوبی بود...کاری به چهره نازِش ندارَم ولی از نَظرِ اِعتِـقادات هم حَـرف نداشت✨ سهشنبه بود که با چندتا از دوستامـون رفته بودیم سینما...کِ....اون صَحنَـرو دیدم:)نازنین تـو ماشینِ اَرسلان:):droplet:#بغضمگرفت با سرعت رفتم خونه و منتظر نشستم تا بیاد...هَمش با خودم میگفتم که یَعنی نوبتِ اونه؟؟؟ نازنین؟؟؟😔
بعد از ۲ساعت اومد...بهش گفتم مگه نمیدونی اون کیه...مگه نشنیدی که چیکار میکنه با دخترا...مگه....نزاشت حرفَم تموم شه و پرید تو حرفم...تو صورَتم داد زد:) خفهشـــــو:):broken_heart:گفتم میدونی که چقدر خاطرِت برام عزیزه...💙 گفت ارسلان منو دوست داره...اینو گفتُ رفت:)#اولینقطرهچکیدروزمین:)💧
از اون روز به بَعد میدیدمش که با آرایش بیشتر از روزِ قبل از خونه میزد بیرون:):lipstick:
تابستون بود و برای کمک به عَموم مجبور شدم برم شهرستان...یک ماه بود که نازنینُ نمیدیدم... #داغون:)بالاخره تموم شد و با کلی ذوق برگشتم...رسیدم سَره کـوچه کِ...
یِه پارچه سیاه توَجه منو به خودش جلب کرد...نمیدونم چرا ولی دلم ریخت:)
آروم آروم به راهَم ادامه دادم...جلو ساختمون...بازَم همون پارچه سیاه:):waving_black_flag:
#دومینقطرهچکیدروزمین:):droplet:"تَسلیتِ وارِد شده به شُمـا و خانوادی مُحترمتان را بابت فوتِ دُخـترتان......🙃 "مادَرِ نازنین اومَد جلو دَر و باهَم روبهرو شـدیم...داستانُ شنیدم....آره:) ارسلان به اون #تجاوز کرده بود و دختر بودَنشو ازش گرفته بود...ولش کرده بود...نازنین هم خودکُشی کـرده:):syringe:💔 گُذشت سالها و کاری به این ندارم که چقد داغون شدمو ارسلان هم دیگه اون طَرفا پیداش نشد:)از اون خونه با کلی خاطِـره رفتیم:):smiling_face_with_open_mouth_and_smiling_eyes:۲هفـته پیش بود...
واسه یه کاری باید میرفتم پِـزشک قانونی
وارِد شدم...صدای زار زدن های یک مَـرد توجه منو به خودش جَلب کرد:) جلوتر رفتم...مَردی با پیرهنِ مشکی افتاده بود روی زمین و خودشو میزد...بازم رفتم جلوتر....
اون ارسلان بـود...خدای من:):smiling_face_with_open_mouth_and_smiling_eyes:بلندش کردم تا منو دید بغلم کـرد...بعد از اینکه آروم شد...داستانوتعریفکرد:)آره...#زمینگرده:)🌏 خیلی هم گِـرده:)دُخترِ ۶ سالهِ ارسلانُ بهش #تجاوز کـردن و بدنشو تیکه تیکه کـردن و انداختن تو بیابون:)#خدا چیزیو از ارسلان گرفت که اون تو اون دوران از خیلی از دُخترا گرفته بود:)
#زمینـگرده:)
- ۳.۶k
- ۱۴ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط