ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پارت نوزدهم
ات ویو
لباسمو عوض کردم(اسلاید ۲)که کوک درو باز کرد اومد تو(اسلاید ۳ لباس کوک)
ات:چرا اومدی تو حسود خان؟
کوک:منو اونجوری صدا نکن(کیوت)
ات:نه واقعا چه فکر با خودت کردی که منو چسبوندی به دیوار؟
کوک:امیدوار بودم بترسی
ات:آخه با این لباس های کیوت انتظار داری ازت بترسم؟
رفتم لپشو کشیدم و رفتیم خوابیدیم
خیلی کیوت بود
*فردا صبح
ات ویو
بیدار شدم دیدم ساعت ۷ و نیمه
آروم بدون اینکه کاری کنم کوکی بیدار بشه از روی تخت بلند شدم و رفتم صبحونه درست کردم
وقتی کارم تموم شد دیدم کوک خیلی کیوت داره از پله ها میاد پایین
ات:صبح بخیر کوکی
کوک:سلام صبح بخیر(خوابالو)
ات:بیا بشین سر میز
غذا خوردیم کوک گفت که میخواد بره بیرون منم نپرسیدم کجا
شب شد نگران کوک شده بودم
نکنه گیر ساسنگ فن ها افتاده باشه؟
نه حواسش به خودش هست
تو اتاقم بودم و منتظر بودم کوک بیاد
نگران شدم
ات:برم دنبالش
رفتم بشینم که یه آرایش ریزی انجام بدم که کوک رو از تو آینه پشت سرم دیدم
داشت یه گردنبند روی گردنم آویزون میکرد(اسلاید ۴)
ات:کوک نگرانت بودم کجا بودی؟(نگران)
کوک:رفته بودم پیش خونوادم یه سری بهشون بزنم
ازش خوشت میاد؟
ات:خیلی قشنگه ولی نمیبخشمت نگرانم کردی
کوکی: واقعا داشتی آماده میشدی بیای دنبالم؟
ات:اره(خجالت)
کوکی:بیا بریم بخوابیم خیلی خستم
ات:باشه
نویسنده ویو
۳ روز از اون روز گذشت و روز چهارم بود که نزدیکای غروب کوک به ات گفت که میره بار ات هم گفت باشه (لباس کوک برای بار اسلاید ۵)
ساعت ۲ صبح بود ات خیلی نگران کوک بود
ات:وای خدا چرا پس نمیاد(نگرانی شدید)
که کوک درو باز کرد و اومد تو اما............
الان پارت بعدم مینویسم
فعلا تو خماری اتفاقی که قراره بیوفته بمونید🤣😁
پارت نوزدهم
ات ویو
لباسمو عوض کردم(اسلاید ۲)که کوک درو باز کرد اومد تو(اسلاید ۳ لباس کوک)
ات:چرا اومدی تو حسود خان؟
کوک:منو اونجوری صدا نکن(کیوت)
ات:نه واقعا چه فکر با خودت کردی که منو چسبوندی به دیوار؟
کوک:امیدوار بودم بترسی
ات:آخه با این لباس های کیوت انتظار داری ازت بترسم؟
رفتم لپشو کشیدم و رفتیم خوابیدیم
خیلی کیوت بود
*فردا صبح
ات ویو
بیدار شدم دیدم ساعت ۷ و نیمه
آروم بدون اینکه کاری کنم کوکی بیدار بشه از روی تخت بلند شدم و رفتم صبحونه درست کردم
وقتی کارم تموم شد دیدم کوک خیلی کیوت داره از پله ها میاد پایین
ات:صبح بخیر کوکی
کوک:سلام صبح بخیر(خوابالو)
ات:بیا بشین سر میز
غذا خوردیم کوک گفت که میخواد بره بیرون منم نپرسیدم کجا
شب شد نگران کوک شده بودم
نکنه گیر ساسنگ فن ها افتاده باشه؟
نه حواسش به خودش هست
تو اتاقم بودم و منتظر بودم کوک بیاد
نگران شدم
ات:برم دنبالش
رفتم بشینم که یه آرایش ریزی انجام بدم که کوک رو از تو آینه پشت سرم دیدم
داشت یه گردنبند روی گردنم آویزون میکرد(اسلاید ۴)
ات:کوک نگرانت بودم کجا بودی؟(نگران)
کوک:رفته بودم پیش خونوادم یه سری بهشون بزنم
ازش خوشت میاد؟
ات:خیلی قشنگه ولی نمیبخشمت نگرانم کردی
کوکی: واقعا داشتی آماده میشدی بیای دنبالم؟
ات:اره(خجالت)
کوکی:بیا بریم بخوابیم خیلی خستم
ات:باشه
نویسنده ویو
۳ روز از اون روز گذشت و روز چهارم بود که نزدیکای غروب کوک به ات گفت که میره بار ات هم گفت باشه (لباس کوک برای بار اسلاید ۵)
ساعت ۲ صبح بود ات خیلی نگران کوک بود
ات:وای خدا چرا پس نمیاد(نگرانی شدید)
که کوک درو باز کرد و اومد تو اما............
الان پارت بعدم مینویسم
فعلا تو خماری اتفاقی که قراره بیوفته بمونید🤣😁
۸.۸k
۱۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.