از زبونه یک پسر

از زبونه یک پسر👌 👌

یه روز داشتم قدم میزدم تو خیابون نمیدونم کجای فلان شهر یه عابر که اصلا تو حال خودش نبود محکم خورد به من

گفتم: هووو! حواست کجاست بابا

یه نگا بهم کرد و آروم گفت: عذر میخوام خیلی داغونم حواسم اصلا نبود؛

گفتم: حالا چی شده اینجوری به هم ریخته ای؟
یه نخ سیگار درآورد و فندک زد زیرش گفت:
تا حالا عاشق شدی؟
گفتم هی کم و بیش..!

گفت تا حالا لُپت از نداری جلوش گل انداخته؟
گفتم جَوونی و نداریش دیگه...
گفت: من عاشق یه زن شوهر دارم!!

حرفشو قطع کردم!
گفتم: نگا کن داداش نداشتیم دیگه تو این مورد نیستم..!
نگام کرد گفت: امروز مُرد...

خندیدم گفتم: بهتر بابا راحت شدی حاجی خیلی ناجوره زن شوهر دار خدایی!

یه قطره اشک از گوشه ی چشمش لیز خورد و آروم گفت: امروز بی مادر شدم..!

محکم بغلش کردم گفتم: غلط کردم!

اونایی ک عاشق مادرشونن کپی♥ ️
دیدگاه ها (۲)

میگن تو بهشت اینقدر آزادی هست❕ شهرام شبپره روزا هم میتونه ب...

این مدل توالت ها رو کسی یادش میاد؟قشنگ وصل بود به مرکز زمین!...

بچه ها اون گربه ها ایران ماست... !!

بالاخره سلطان پسته هم شناسایی شد

وقتی بهش گفتم دلم لرزیده و تو خنده‌های یه نفر خودم رو گم کرد...

زور و عشق پارت ۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط