بس که سنگین است بار گریه ها بر دوش چشم

بس که سنگین است بار گریه‌ ها بر دوش چشم
جان فریادی ندارد مردمِ خاموش چشم

راست می‌گویم ، مرا با نور و ظلمت کار نیست
بسته‌ام بر جمله خواهش‌های جان، آغوش چشم

تا بیاسایم در این هنجار و ناهنجارها
- کرده‌ام یک کشتزار پنبه را در گوش چشم

روستایی‌تر از آن هستم که در شهر شما
با نگاه چشم مخموری شوم مدهوش چشم

من زبانی سرخ دارم با سر سبزی که هست
در چنین هنگامه زیر سایه ی سرپوش چشم

چشم بیدارم به راه کاروانی نیست نیست
از صدا افتاده در من دیگر آن چاووش چشم

پلک می‌بندم، سوارِ خسته پیدا می‌شود
اشک می‌تازد به روی شیشه منقوش چشم

میهمانی خواهم از ویران‌ترین دل تا شبی
میزبان او شوم در خانه مفروش چشم

#محمد_علی_بهمنی
دیدگاه ها (۱۷)

ادما خیلی زود فراموش میشن..اگر اندازه ی دنیا هم خوبی کرده با...

ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ باﮐﺴﯽ ﺑﺰﻥ ﮐﻪﺑﺎﺟﻐﺮﺍﻓﯿﺎﯼ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ!ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗ...

..به کوچه آمده بودم کمی هوا بخورم.که چشم مست تو را دیدم و زم...

باز هم قصه ی، من قصه ی کم حوصله هاستدردل می کنم این بار که و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط