رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_بیست_دوم
یکم فکر کردم...
#دیشب_چه_اتفاقی_افتاده_
؟
#شایان
از زیر زمین رفتم بیرون و رامتین رو دیدم ک به ماشین تکیه داده
رفتم سمتش
_چیشد
*هیچی بردمش تو همون اتاقه ک گفتی
_خوبه
*پدرت چیکارت کرد
_هیچی امشب با پارمیس عقد میکنم
*وات
پس سارا چی؟
_سارا زن دومم میشه
چیزی نگفت و فکر کرد
*خوشبخت بشی
لبخندی زدم و رفتم داخل عمارت در اتاق سارا رو باز کردم خواب بود
ساعت ۶ ظهر شده
معلومه خستس
در اتاق رو آروم بستم و رفتم پیش پارمیس
رو میز آرایش نشسته بود و آرایش میکرد
نگاهش به سمت من برگشت
*شایان میشه یه کاری کنی
_به روی چشمام
*لباسمو تو انتخاب کن
سری تکون دادم
به سمت لباس ها رفتم
لباسی ک به بدن زیباش بخوره رو انتخاب کردم.
امشب بهترین شبه زندگیمه
*چ قشنگه
حرفی نزدم و به سمتش رفتم.
عقب عقب قدم برداشت.
چی انقدر ترسوندش.؟
با استرس لب زد:
*شایان یادت ک نرفته گفتی شب؟
پوزخندی زدم و ازش فاصله گرفتم
#چند_ساعت_بعد
#پارمیس
بلاخره عاقد اومد
شایان کنارم نشسته بود و پدرش یکم با ما فاصله داشت.
آینه شعدون و... چیده بودن
یکمی مضطرب بودم
آروم دم گوش شایان لب زدم:
*سارا چیشد؟
_تو اتاقش خوابه چند تا قرص خورده حالا حالاها بیدار نمیشه
نفس عمیقی کشیدم.
«سرکار خانومه....»
با لبخندی به شایان نگاه کردم.
و به خودم گفتم
من این پسر رو دوست دارم حالا هرکاری ک باهام بکنه من دوسش دارم
شایان بیماریه روانی داره
ک از پدرش به ارث رسیده شایان چیزی راجب بیماریش نمیدونه
و تاحالا با دختری نبوده اولین نفرم پس...
ممکنه باهام خشن باشه.
سرم رو به طرف عاقد چرخوندم
*بله
کسی نبود ک چیزی بگه
عاقد تبریکی گفت و به سمت در رفت
اقای مرادی نگاهی بهمون کرد و اونم تبریکی سرد بهمون گفت.
...........
به سمت اتاقمون رفتیم نزدیکا ساعت ۱۲ بود دیگه.
در اتاق رو باز کردم و برق رو روشن کردم
شایان هم با من به داخل اتاق اومد و در رو بست....
پارت بعد جای دیگ قرار میگیره
لینکشم امشب میزارم
لطفا قبل از خوندنش نکاتشو بخونید
هم...
بحی
یکم فکر کردم...
#دیشب_چه_اتفاقی_افتاده_
؟
#شایان
از زیر زمین رفتم بیرون و رامتین رو دیدم ک به ماشین تکیه داده
رفتم سمتش
_چیشد
*هیچی بردمش تو همون اتاقه ک گفتی
_خوبه
*پدرت چیکارت کرد
_هیچی امشب با پارمیس عقد میکنم
*وات
پس سارا چی؟
_سارا زن دومم میشه
چیزی نگفت و فکر کرد
*خوشبخت بشی
لبخندی زدم و رفتم داخل عمارت در اتاق سارا رو باز کردم خواب بود
ساعت ۶ ظهر شده
معلومه خستس
در اتاق رو آروم بستم و رفتم پیش پارمیس
رو میز آرایش نشسته بود و آرایش میکرد
نگاهش به سمت من برگشت
*شایان میشه یه کاری کنی
_به روی چشمام
*لباسمو تو انتخاب کن
سری تکون دادم
به سمت لباس ها رفتم
لباسی ک به بدن زیباش بخوره رو انتخاب کردم.
امشب بهترین شبه زندگیمه
*چ قشنگه
حرفی نزدم و به سمتش رفتم.
عقب عقب قدم برداشت.
چی انقدر ترسوندش.؟
با استرس لب زد:
*شایان یادت ک نرفته گفتی شب؟
پوزخندی زدم و ازش فاصله گرفتم
#چند_ساعت_بعد
#پارمیس
بلاخره عاقد اومد
شایان کنارم نشسته بود و پدرش یکم با ما فاصله داشت.
آینه شعدون و... چیده بودن
یکمی مضطرب بودم
آروم دم گوش شایان لب زدم:
*سارا چیشد؟
_تو اتاقش خوابه چند تا قرص خورده حالا حالاها بیدار نمیشه
نفس عمیقی کشیدم.
«سرکار خانومه....»
با لبخندی به شایان نگاه کردم.
و به خودم گفتم
من این پسر رو دوست دارم حالا هرکاری ک باهام بکنه من دوسش دارم
شایان بیماریه روانی داره
ک از پدرش به ارث رسیده شایان چیزی راجب بیماریش نمیدونه
و تاحالا با دختری نبوده اولین نفرم پس...
ممکنه باهام خشن باشه.
سرم رو به طرف عاقد چرخوندم
*بله
کسی نبود ک چیزی بگه
عاقد تبریکی گفت و به سمت در رفت
اقای مرادی نگاهی بهمون کرد و اونم تبریکی سرد بهمون گفت.
...........
به سمت اتاقمون رفتیم نزدیکا ساعت ۱۲ بود دیگه.
در اتاق رو باز کردم و برق رو روشن کردم
شایان هم با من به داخل اتاق اومد و در رو بست....
پارت بعد جای دیگ قرار میگیره
لینکشم امشب میزارم
لطفا قبل از خوندنش نکاتشو بخونید
هم...
بحی
- ۶.۴k
- ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط