رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_بیست_یکم
سری از خوشحالی تکون داد
منم یه جورایی خوشحال بودم پارمیس رو واقعا دوست دارم ولی حسم به سارا رو نمیدونم چیه.
پارمیسم خیلی خوب با قضیه سارا کنار اومده چون اون قراره زن اولم بشه اون قراره برام بچه بیاره
اون قراره یه زندگی برام بسازه
سارا فقط گوشه ای از زندگی منه ک فقط قراره کارشو بکنه و برای اینک از دستمون فرار نکنه با من ازدواج میکنه
من با پارمیس زندگیمو میسازم
#پارمیس
شایان به من قول داد وقتی از ایران بیاد با من ازدواج میکنه
پدرش میگفت باید صبر کنیم
وقتی بهم خبر دادن شایان میخواد با کسی دیگه ازدواج کنه گرفته شدم
ولی آقای مرادی بهم گفت اون فقط یه عروسکه و کسی نیست
امشب من مال اون میشم دیگ کسی نمیتونه جدامون کنه
#سارا
_ممنون
ببخشید اسم شما چیه؟
*رامتین ام دوست شایان
_اها اون خدمتکاره چیشد
*آوا؟
_اوهوم
*تا چند ساعت دیگه اینجاس
چیزی نگفتم و بعد از چند ثانیه یکی در اتاق رو زد
اونجا عمارت بزرگیه پر از اتاق و اتاق منم امکانات زیادی داره
با یه تخت بزرگ و نرم
_بله
اومد داخل
ک رامتین لب زد
*به اقا پارسا
«رامتین خیلی وقته ندیدمت»
باهم دست دادن و من همچنان منتظر بودم
سلامی به من کرد
«سلام.اقای مرادی گفتن اسم و فامیل شمارو باید تغییر بدم و گفتم بهتون خبر بدم شما ازین به بعد هانا مرادی هستید»
لبخند محو ی زدم و لب زدم
_معنی این اسم چیه؟
«به معنی فریاد»
_چ قشنگ
سرشو پایین انداخت و رفت
رامتین لب زد
*یکم استراحت کن دارو هات رو گذاشتم رو میز نوشته کی باید بخوری.
دوباره میام بهت سر میزنم
_باشه ممنون
رفتم دوش گرفتم چشمم به جای کمربند ها افتاد دردناک بود من تاحالا از کسی کتک نخورده بودم
لباسام رو پوشیدم و موهام رو خشک کردم و اومدم بیرون از حموم
نگاهی به میز انداختم ک داخلش قرص ها پماد هام بود
چندتاشون رو برداشتم و خوردم و رو تخت دراز کشیدم
ک چشمام سنگین شد و خوابم برد
.......
#صبح
بلند شدم و از تخت بیرون اومدم در قفل بود و سینی غذا روی میز
شب...چیشد؟
یکم فکر کردم...
ببخشید دیه چن روز پارت نگذاشتم:]
شبم پارت داریم.
عشق بی احساسم باید برم بنویسم شاید شب بزارم.
همه رمان هارو خودم مینویسم
پس..
کپی ممنوع هس♡
بحی
سری از خوشحالی تکون داد
منم یه جورایی خوشحال بودم پارمیس رو واقعا دوست دارم ولی حسم به سارا رو نمیدونم چیه.
پارمیسم خیلی خوب با قضیه سارا کنار اومده چون اون قراره زن اولم بشه اون قراره برام بچه بیاره
اون قراره یه زندگی برام بسازه
سارا فقط گوشه ای از زندگی منه ک فقط قراره کارشو بکنه و برای اینک از دستمون فرار نکنه با من ازدواج میکنه
من با پارمیس زندگیمو میسازم
#پارمیس
شایان به من قول داد وقتی از ایران بیاد با من ازدواج میکنه
پدرش میگفت باید صبر کنیم
وقتی بهم خبر دادن شایان میخواد با کسی دیگه ازدواج کنه گرفته شدم
ولی آقای مرادی بهم گفت اون فقط یه عروسکه و کسی نیست
امشب من مال اون میشم دیگ کسی نمیتونه جدامون کنه
#سارا
_ممنون
ببخشید اسم شما چیه؟
*رامتین ام دوست شایان
_اها اون خدمتکاره چیشد
*آوا؟
_اوهوم
*تا چند ساعت دیگه اینجاس
چیزی نگفتم و بعد از چند ثانیه یکی در اتاق رو زد
اونجا عمارت بزرگیه پر از اتاق و اتاق منم امکانات زیادی داره
با یه تخت بزرگ و نرم
_بله
اومد داخل
ک رامتین لب زد
*به اقا پارسا
«رامتین خیلی وقته ندیدمت»
باهم دست دادن و من همچنان منتظر بودم
سلامی به من کرد
«سلام.اقای مرادی گفتن اسم و فامیل شمارو باید تغییر بدم و گفتم بهتون خبر بدم شما ازین به بعد هانا مرادی هستید»
لبخند محو ی زدم و لب زدم
_معنی این اسم چیه؟
«به معنی فریاد»
_چ قشنگ
سرشو پایین انداخت و رفت
رامتین لب زد
*یکم استراحت کن دارو هات رو گذاشتم رو میز نوشته کی باید بخوری.
دوباره میام بهت سر میزنم
_باشه ممنون
رفتم دوش گرفتم چشمم به جای کمربند ها افتاد دردناک بود من تاحالا از کسی کتک نخورده بودم
لباسام رو پوشیدم و موهام رو خشک کردم و اومدم بیرون از حموم
نگاهی به میز انداختم ک داخلش قرص ها پماد هام بود
چندتاشون رو برداشتم و خوردم و رو تخت دراز کشیدم
ک چشمام سنگین شد و خوابم برد
.......
#صبح
بلند شدم و از تخت بیرون اومدم در قفل بود و سینی غذا روی میز
شب...چیشد؟
یکم فکر کردم...
ببخشید دیه چن روز پارت نگذاشتم:]
شبم پارت داریم.
عشق بی احساسم باید برم بنویسم شاید شب بزارم.
همه رمان هارو خودم مینویسم
پس..
کپی ممنوع هس♡
بحی
۶.۴k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.