اشک بی صدا می جوشید، چکه می کرد و چشم های بی رمق و غم زده
اشک بیصدا میجوشید، چکه میکرد و چشمهای بیرمق و غمزدهاش رو بیرحمانه اسیر کرده بود؛ درد مهلت نفسکشیدن نمیداد و ماره تسلیمشده با اندوهی که روحش رو به زانو درآورده بود، غمزده و از نفسافتاده، رو به پسری که چشمهای زیباش، برخلاف لبهاش دروغ و پنهانکاری رو بلد نبودن، زمزمه کرد:
«من… من تمام این کارها رو کردم تا بتونم تو رو مال خودم صدا کنم، نازپرورده؛ اما همهی چیزی که تو میخواستی، یه پناه برای دراَمونموندن از طوفان بود! حالا که دریا آروم گرفته، میخوای…ترکش کنی…»
«من… من تمام این کارها رو کردم تا بتونم تو رو مال خودم صدا کنم، نازپرورده؛ اما همهی چیزی که تو میخواستی، یه پناه برای دراَمونموندن از طوفان بود! حالا که دریا آروم گرفته، میخوای…ترکش کنی…»
۱.۷k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.