33 Part
لیا: برادرت تورو همینجوری ول کرد؟
ا/ت: آره. کاش میشد مثل قبل ابله میموندم. کاش نمیفهمیدم چنین آدمیه. کاش نظرم هنوز نسبت بهش همونجوری مونده بود.
لیا: خودت رو مقصر ندون. بهتر که رفت ولی به نظرم کاش زودتر میفهمیدی.
ا/ت: شایدم چیزی که تو میگی درست باشه. به هرحال که دیگه برام اصلا اهمیت نداره.
لیا: ا/ت ولی به نظر تو خیلی خسته میای. اتفاق دیگه ای هم برات افتاده؟
ا/ت: اتفاق دیگه؟ نه.
لیا: اگه چیزی هست؟ با من میتونی حرف بزنی.
ا/ت: ولی ترجیح میدم چیزی نگم.
لیا: امیدوارم اونقدر بزرگ نباشه که تغییرت بده. تبدیل بشی به کسی که حتی یه موقع خودت رو هم نشناسی.
ا/ت: نگران نباش. بالاخره یه روزی باهاش کنارم میام.
...
اتاق من از دایون جدا بود. همه خواب بودن. نمیتونستم بخوابم برای همین شروع کردم به تمیزکاری. خیلی کار میبرد.
دستمال رو دستم گرفتم و اینور و اونور رو تمیز میکردم. پارچه های سفیدی که روی وسایل کشیده بودن رو جمع میکردم.
تا الان به اون قدر خسته نشده بودم. نفس عمیقی کشیدم. روی پله ها نشستم. همون طور که زمین رو با پارچه داشتم تمیز میکردم، عرق صورتم رو پاک کردم. یکم گرد و خاک وارد حلقم میشد. برام ضرر داشت اما دیگه میدونم وضعم خیلی بدتر از این حرفاست. توی این فکر بودم که باید برم بیرون و قرصای جدید بخرم.
...
سرفم گرفته بود. دستم روی جلوی دهن و بینیم گرفتم.
چشمام رو برای لجظه ای بستم که احساس کردم یه نفر دستم رو محکم گرفت.
ا/ت: آهای دایون چته؟
سرم رو بالا گرفتم ولی کسی که بالای سرم بود، جونگ کوک بود. با چهره ای کاملا اخمی نگام میکرد سعی کردم خودم رو آروم نشون بدم.
دستمال رو از دستم کشید بیرون.
جونگ کوک: کسی ازت خواسته بود که چنین کاری کنی؟
ا/ت: نه اما خوابم نمیبرد. بهتر از وقت تلف کردنه.
جونگ کوک: تو برو استراحت کن.
ا/ت: واقعا میگم. اذیت نمیشم... از این کار.
جونگ کوک دستمال رو توی سطل آب پرتاب کرد.
مچ دستم رو بار دیگه محکم گرفت. دیگه کلافه شده بودم.
ا/ت: هی مشکلت چیه؟
جونگ کوک: فقط ازت خواستم که کاری انجام ندی.
ا/ت: تمام رفتارات اذیتم میکنه. ازت خیلی ممنونم که اجازه دادی اینجا بمونم ولی میشه کاری به کارم نداشه باشی؟
به چروکی که روی پیشونیش بر اثر عصبانیت افتاده بود، نگاهی کردم.
دستم رو ول کرد.
جونگ کوک: چه رفتاری هان؟
ا/ت: وقتی میبینمت، احساس تنفر کل وجودم رو میگیره.
...
لایک ♥️
ا/ت: آره. کاش میشد مثل قبل ابله میموندم. کاش نمیفهمیدم چنین آدمیه. کاش نظرم هنوز نسبت بهش همونجوری مونده بود.
لیا: خودت رو مقصر ندون. بهتر که رفت ولی به نظرم کاش زودتر میفهمیدی.
ا/ت: شایدم چیزی که تو میگی درست باشه. به هرحال که دیگه برام اصلا اهمیت نداره.
لیا: ا/ت ولی به نظر تو خیلی خسته میای. اتفاق دیگه ای هم برات افتاده؟
ا/ت: اتفاق دیگه؟ نه.
لیا: اگه چیزی هست؟ با من میتونی حرف بزنی.
ا/ت: ولی ترجیح میدم چیزی نگم.
لیا: امیدوارم اونقدر بزرگ نباشه که تغییرت بده. تبدیل بشی به کسی که حتی یه موقع خودت رو هم نشناسی.
ا/ت: نگران نباش. بالاخره یه روزی باهاش کنارم میام.
...
اتاق من از دایون جدا بود. همه خواب بودن. نمیتونستم بخوابم برای همین شروع کردم به تمیزکاری. خیلی کار میبرد.
دستمال رو دستم گرفتم و اینور و اونور رو تمیز میکردم. پارچه های سفیدی که روی وسایل کشیده بودن رو جمع میکردم.
تا الان به اون قدر خسته نشده بودم. نفس عمیقی کشیدم. روی پله ها نشستم. همون طور که زمین رو با پارچه داشتم تمیز میکردم، عرق صورتم رو پاک کردم. یکم گرد و خاک وارد حلقم میشد. برام ضرر داشت اما دیگه میدونم وضعم خیلی بدتر از این حرفاست. توی این فکر بودم که باید برم بیرون و قرصای جدید بخرم.
...
سرفم گرفته بود. دستم روی جلوی دهن و بینیم گرفتم.
چشمام رو برای لجظه ای بستم که احساس کردم یه نفر دستم رو محکم گرفت.
ا/ت: آهای دایون چته؟
سرم رو بالا گرفتم ولی کسی که بالای سرم بود، جونگ کوک بود. با چهره ای کاملا اخمی نگام میکرد سعی کردم خودم رو آروم نشون بدم.
دستمال رو از دستم کشید بیرون.
جونگ کوک: کسی ازت خواسته بود که چنین کاری کنی؟
ا/ت: نه اما خوابم نمیبرد. بهتر از وقت تلف کردنه.
جونگ کوک: تو برو استراحت کن.
ا/ت: واقعا میگم. اذیت نمیشم... از این کار.
جونگ کوک دستمال رو توی سطل آب پرتاب کرد.
مچ دستم رو بار دیگه محکم گرفت. دیگه کلافه شده بودم.
ا/ت: هی مشکلت چیه؟
جونگ کوک: فقط ازت خواستم که کاری انجام ندی.
ا/ت: تمام رفتارات اذیتم میکنه. ازت خیلی ممنونم که اجازه دادی اینجا بمونم ولی میشه کاری به کارم نداشه باشی؟
به چروکی که روی پیشونیش بر اثر عصبانیت افتاده بود، نگاهی کردم.
دستم رو ول کرد.
جونگ کوک: چه رفتاری هان؟
ا/ت: وقتی میبینمت، احساس تنفر کل وجودم رو میگیره.
...
لایک ♥️
۲۷.۸k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.