شب که میشود

شب که میشود!
دلتنگی اش امانم را میبرد...
خیالش تا صبح در سرم میچرخد...
لبخندش از جلوی چشمانم نمیرود...
چشم هایش
از چشم هایش نمی گویم
به قول بزرگ علوی؛
چشم هایش شروع واقعه بود....
دیدگاه ها (۲)

چشم ها را می توانبست و ... ندیدیا نخواست ...یا نگفت ...چه کن...

ڪاش می‌توانستممرزهاے دلتنڪَی رابا بوسہ پشت سر بڪَذارمو در سر...

در دستور زبانجان یڪ بخش است.آن هم فداے ‌تو....

نماز عصر را اقتدا خواهم ڪرد بہ اذان‌ چشمانتنیت مےڪنمدو‌ رڪعت...

چپتر ۴ _ شعله ای در دلروزها برای لیندا مثل قفسی بسته بود.زند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط