آن سال
آنسال
__________
تکپارتی طولانی
بخش اول
__________
×:مادر؟!
زن صورت خود را به طرف دختر ۲۷ سالهاش برگرداند
+:بله عزیزم
×:میشه یه داستان واسم بگی؟
+:داستان...؟
×:اره..یه داستان که خیلی دوست دارینش
زن به فکر فرو رفت و تصمیم گرفت داستانی غمانگیز اما جالب را بازگو کند
+:خب..این داستان..من دوستش ندارم..اما فکر کنم باید برات بگم..شاید جالب باشه برات..درمورد یه دختر ۲۷ سالهست..درست مثل تو..ولی زمانش فرق میکنه..این داستان دقیقا ۲۷ سال پیش اتفاق افتاده..دختری به اسم میا..
~داستان~
باران سختی میبارید
دختر فریاد کشید
+:جونگکوک
ولی جوابی نیافت
دخترک تنها میان قطرات باران به جلو پیش میرفت و به دنبال معشوقهاش بود..میان چالههای آب پر شده از قطرهی باران قدم برمیداشت و درحالی که چتر خود را به سختی با خود به طرف مقصدش میکشد..خواهان یافتن عشق قدیمیاش است
+:لطفا!
در همین حین..باد وزید و بیرحمانه چتری که دخترک بر دوش میکشید را از او گرفت و دور کرد
حالا دختر تنها و بدون چتر..به دنبال کسی میگشت که به او قول ماندن داده بود
+:تو قول دادی..تو قول دادی منو مثل بقیه طرد نمیکنی
~ یادته؟ یادته میگفتی ماهم..تو شبِ تیرهت ~
+:همیشه دوسم داشتی و بهم عشق میدادی
~ تو همیشه قلبت..واسه من میرفت ~
+:میگفتی یه روز بالاخره به هم میرسیم..من اومدم ولی تو نیستی..!
~ خب حالا من اینجام..میبینی کی رفت؟ ~
+:برگرد* گریه *
~ آی ستاره..آی ستاره..پشت کدوم ابری؟ ~
+:من بدون تو میمیرم* گریه *
~ بیا که کارِ..قلب بیچاره..نباشی تمومه ~
+:ببین..ببین تو نیستی داره بارون میاد..حتی آسمون هم به این حال من گریهش گرفته! * گریه *
~ بیا که نیستی داره بارون میباره ~
چند ساعت گذشته بود..دخترک..بیامید و تنها..میان بارانی که بیوقفه میبارید..قدمهای بیانگیزه و کوچک برمیداشت و اشک میریخت..چشمانش سرخ و پاهایش بیجان شده بودند اما او..قصد برگشت نداشت
+:اگه نمیای..اونقدر تو این سرما راه میرم تا بمیرم..اگه نیای..حتی اگه برم خونه..اونقدر چیزی نمیخورم تا بمیرم..زندگی کردن بدونِ تو چه معنیای میده؟ تا الان تنها امیدم تو بودی..که الان تو هم تنهام گذاشتی..چه فایدهای داره زنده بمونم وقتی کسی که عاشقش بودم طردم کرده؟ وقتی تنها کسی که بهش اعتماد کرده بودم ولم کرده؟ به چه امیدی؟ به چه دلیلی؟ به چه علتی؟ چرا؟
عقربههای ساعت از نیمهشب گذشته بودند اما او همچنان بیامید و بیهدف در خیابانهای سئول قدم میزد و هر پسری میدید با این تصور که معشوقهاش است به او خیره میشد..او باورش نمیشد که آن پسر واقعا او را رها کرده باشد
شاید باورتون نشه ولی ویس همینقد میزاره بنویسم...🌚🤌🏻
__________
تکپارتی طولانی
بخش اول
__________
×:مادر؟!
زن صورت خود را به طرف دختر ۲۷ سالهاش برگرداند
+:بله عزیزم
×:میشه یه داستان واسم بگی؟
+:داستان...؟
×:اره..یه داستان که خیلی دوست دارینش
زن به فکر فرو رفت و تصمیم گرفت داستانی غمانگیز اما جالب را بازگو کند
+:خب..این داستان..من دوستش ندارم..اما فکر کنم باید برات بگم..شاید جالب باشه برات..درمورد یه دختر ۲۷ سالهست..درست مثل تو..ولی زمانش فرق میکنه..این داستان دقیقا ۲۷ سال پیش اتفاق افتاده..دختری به اسم میا..
~داستان~
باران سختی میبارید
دختر فریاد کشید
+:جونگکوک
ولی جوابی نیافت
دخترک تنها میان قطرات باران به جلو پیش میرفت و به دنبال معشوقهاش بود..میان چالههای آب پر شده از قطرهی باران قدم برمیداشت و درحالی که چتر خود را به سختی با خود به طرف مقصدش میکشد..خواهان یافتن عشق قدیمیاش است
+:لطفا!
در همین حین..باد وزید و بیرحمانه چتری که دخترک بر دوش میکشید را از او گرفت و دور کرد
حالا دختر تنها و بدون چتر..به دنبال کسی میگشت که به او قول ماندن داده بود
+:تو قول دادی..تو قول دادی منو مثل بقیه طرد نمیکنی
~ یادته؟ یادته میگفتی ماهم..تو شبِ تیرهت ~
+:همیشه دوسم داشتی و بهم عشق میدادی
~ تو همیشه قلبت..واسه من میرفت ~
+:میگفتی یه روز بالاخره به هم میرسیم..من اومدم ولی تو نیستی..!
~ خب حالا من اینجام..میبینی کی رفت؟ ~
+:برگرد* گریه *
~ آی ستاره..آی ستاره..پشت کدوم ابری؟ ~
+:من بدون تو میمیرم* گریه *
~ بیا که کارِ..قلب بیچاره..نباشی تمومه ~
+:ببین..ببین تو نیستی داره بارون میاد..حتی آسمون هم به این حال من گریهش گرفته! * گریه *
~ بیا که نیستی داره بارون میباره ~
چند ساعت گذشته بود..دخترک..بیامید و تنها..میان بارانی که بیوقفه میبارید..قدمهای بیانگیزه و کوچک برمیداشت و اشک میریخت..چشمانش سرخ و پاهایش بیجان شده بودند اما او..قصد برگشت نداشت
+:اگه نمیای..اونقدر تو این سرما راه میرم تا بمیرم..اگه نیای..حتی اگه برم خونه..اونقدر چیزی نمیخورم تا بمیرم..زندگی کردن بدونِ تو چه معنیای میده؟ تا الان تنها امیدم تو بودی..که الان تو هم تنهام گذاشتی..چه فایدهای داره زنده بمونم وقتی کسی که عاشقش بودم طردم کرده؟ وقتی تنها کسی که بهش اعتماد کرده بودم ولم کرده؟ به چه امیدی؟ به چه دلیلی؟ به چه علتی؟ چرا؟
عقربههای ساعت از نیمهشب گذشته بودند اما او همچنان بیامید و بیهدف در خیابانهای سئول قدم میزد و هر پسری میدید با این تصور که معشوقهاش است به او خیره میشد..او باورش نمیشد که آن پسر واقعا او را رها کرده باشد
شاید باورتون نشه ولی ویس همینقد میزاره بنویسم...🌚🤌🏻
۶۸۴
۲۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.