آن سال
بخش سوم
÷:جونگکوک..بیماری داشت..از ۶ سالگی مریض بود..سرطان داشت..ولی اصلا نرفته بود سراغش نه خودش نه والدینش..اصلا برای درمانش تلاش نکرده بود..شما دوتا تو ۱۵ سالگیش باهم آشنا شدید..جونگکوک از همون اوایل خیلی به من میگفت که نگرانِ توئه..من نمیدونستم چرا هروقت هم ازش میپرسیدم میگفت چون میترسه یهروزی نباشه و تو آسیب ببینی..وقتی تو ۲۰ سالگیتون ازدواج کردین..بیشتر به من میگفت نگرانته ولی بازم نمیگفت که چرا ! ۴ روز پیش..اومد پیشم..بهم همهچیو گفت..
:چرا به من نگفت؟
÷:میترسید..! میترسید بلایی سر خودت بیاری..میترسید ناراحتت کنه نمیخواست ناراحتی تو رو ببینه..گفت که سرطان داره و قراره فردا بمیره..ازش پرسیدم چرا بهم زودتر نگفتی..گفت چون نمیخواستم ناراحتیِ شماهارو ببینم..میگفت.." وقتی میخندیدین قلبم میریخت " مخصوصا درمورد تو..میگفت " وقتی میا میخندید ناراحتیهام و یادم میرفت..همیشه دوست داشتم باهاش تا ابد بمونم و بچهمون رو ببینم..ولی دنیا بیرحمه " ازش پرسیدم از کجا فهمیدی قراره بمیری..گفت " از وقتی فهمیدم سرطان دارم مادر و پدرم هرماه میبردنم پیش دکتر..وقتی اونا مُردن خودم اینکارو میکردم..دیروز وقتی رفتم دکتر معاینهم کرد گفت فقط ۳ روز وقت دارم و بعدش میمیرم.." میگفت اومده پیشم تا بهم حرفایی که یه عمر میخواسته به تو بگه رو بهم بگه تا بهت برسونم..حرفاش..تو این نامهست..بازش نکردم..چون سفارش کرده بود..فقط تو بخونیش
نامهای را از پالتوی خود بیرون کشید و به دستهای لرزان و یخیِ دخترک سپرد
نامه را باز کرد و کاغذی را از آن بیرون آورد
_________________
میا..عزیزم
اگه این نامه رو میخونی یعنی تنهات گذاشتم و رفتم
دلم میخواست زمانی که دخترمون بهدنیا میاد کنارت باشم و بغلش کنم..ولی زمان این فرصت و بهم نداد..متأسفم که نمیتونم برای دخترم پدری کنم..ولی مینسو واسش دایی خوبی میشه..مطمئنم :)
لطفا به زندگیت ادامه بده و شاد باش..اجازه نده دخترمون سختی بکشه..و اجازه نده درمورد مرگ من چیزی بدونه..بهش بگو من خیانت کردم..یا بگو طلاق گرفتیم..ولی لطفا نگو چهطوری ترک کردمتون..این قول و بهم بده..نمیخوام دلش به حال من بسوزه..من لیاقت دلسوزیِ تو و دختر پاکت رو ندارم..من حتی پدرش به حساب نمیام پس نیازی نیست درمورد من چیزی بگی
قول بده هرگز بهش نگی من چهجوری مُردم :)
《اشکالیندارهاگهگریهکنیولیبایدبهراهتادامهبدی》
اگه یه درس مهم تو زندگیم یاد گرفته باشم..اینه
آره درسته..این جملهایه که تو بهم گفتی..و چون تو گفتیش بیشترین اثر و روی من داشت :)
÷:جونگکوک..بیماری داشت..از ۶ سالگی مریض بود..سرطان داشت..ولی اصلا نرفته بود سراغش نه خودش نه والدینش..اصلا برای درمانش تلاش نکرده بود..شما دوتا تو ۱۵ سالگیش باهم آشنا شدید..جونگکوک از همون اوایل خیلی به من میگفت که نگرانِ توئه..من نمیدونستم چرا هروقت هم ازش میپرسیدم میگفت چون میترسه یهروزی نباشه و تو آسیب ببینی..وقتی تو ۲۰ سالگیتون ازدواج کردین..بیشتر به من میگفت نگرانته ولی بازم نمیگفت که چرا ! ۴ روز پیش..اومد پیشم..بهم همهچیو گفت..
:چرا به من نگفت؟
÷:میترسید..! میترسید بلایی سر خودت بیاری..میترسید ناراحتت کنه نمیخواست ناراحتی تو رو ببینه..گفت که سرطان داره و قراره فردا بمیره..ازش پرسیدم چرا بهم زودتر نگفتی..گفت چون نمیخواستم ناراحتیِ شماهارو ببینم..میگفت.." وقتی میخندیدین قلبم میریخت " مخصوصا درمورد تو..میگفت " وقتی میا میخندید ناراحتیهام و یادم میرفت..همیشه دوست داشتم باهاش تا ابد بمونم و بچهمون رو ببینم..ولی دنیا بیرحمه " ازش پرسیدم از کجا فهمیدی قراره بمیری..گفت " از وقتی فهمیدم سرطان دارم مادر و پدرم هرماه میبردنم پیش دکتر..وقتی اونا مُردن خودم اینکارو میکردم..دیروز وقتی رفتم دکتر معاینهم کرد گفت فقط ۳ روز وقت دارم و بعدش میمیرم.." میگفت اومده پیشم تا بهم حرفایی که یه عمر میخواسته به تو بگه رو بهم بگه تا بهت برسونم..حرفاش..تو این نامهست..بازش نکردم..چون سفارش کرده بود..فقط تو بخونیش
نامهای را از پالتوی خود بیرون کشید و به دستهای لرزان و یخیِ دخترک سپرد
نامه را باز کرد و کاغذی را از آن بیرون آورد
_________________
میا..عزیزم
اگه این نامه رو میخونی یعنی تنهات گذاشتم و رفتم
دلم میخواست زمانی که دخترمون بهدنیا میاد کنارت باشم و بغلش کنم..ولی زمان این فرصت و بهم نداد..متأسفم که نمیتونم برای دخترم پدری کنم..ولی مینسو واسش دایی خوبی میشه..مطمئنم :)
لطفا به زندگیت ادامه بده و شاد باش..اجازه نده دخترمون سختی بکشه..و اجازه نده درمورد مرگ من چیزی بدونه..بهش بگو من خیانت کردم..یا بگو طلاق گرفتیم..ولی لطفا نگو چهطوری ترک کردمتون..این قول و بهم بده..نمیخوام دلش به حال من بسوزه..من لیاقت دلسوزیِ تو و دختر پاکت رو ندارم..من حتی پدرش به حساب نمیام پس نیازی نیست درمورد من چیزی بگی
قول بده هرگز بهش نگی من چهجوری مُردم :)
《اشکالیندارهاگهگریهکنیولیبایدبهراهتادامهبدی》
اگه یه درس مهم تو زندگیم یاد گرفته باشم..اینه
آره درسته..این جملهایه که تو بهم گفتی..و چون تو گفتیش بیشترین اثر و روی من داشت :)
۸۱۹
۲۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.