<آسیه>
<آسیه>
رفتیم بیمارستان درد عجیبی داشتم شرایطی براشون توضیح دادم
دکتر:خبب مشکلی نیست مال این دورانه هم خودتون و هم بچه سالمین
دوروک:بَ...بچه
آسیه:چیییی؟
دکتر:وا خبر نداشتین ؟بچتون ۲ ماهشه
چشمام پر اشک شد و به دوروک نگاه میکردم دکتر رفت بیرون منم از رو تخت بلند شدم و سریع دوروکو بغل کردم نوک بینیش رو گذاشت رو نوک بینیم و گفت:داریم بچه دار میشیم
و از لbاm بوسیدم
یهو اولجان زنگزد به دوروک اینموقت گیر آورده
اولجان:پسر کجایین؟میدونین که تنهایی نیومدین دیگه ؟
دوروک:چرت و پرت نگو بیمارستانیم
اولجان:چیییی؟ چیشده؟ادرسو بفرس
دوروک:نه نمیخواد داریم میایم
اولجان:پسر میگم آدرس بده
دوروک:وا اولجان داریم میایم
اولجان:اتفاق بدی که نیوفتاده؟
دوروک:راستش افتاده جالا میام میگم
<دوروک>
گوشی رو آیفون بود اینو که گفتم همه زدن زیر خنده راه افتادیم رفتیم ویلا اولجان با عجله اومد جلو
اولجان:خوبین؟
دوروک:داداش الان میگم یه اتفاق بد افتاده....دیگه نمیتونیم بیایم اینجا....یعنی....ما
اولجان:پسر الان شل و پلت میکنم بگو خب
افرا:عشقم وایسا
آسیه:دوروک بزار من میگم جون به لبشون کردی
ایبیکه:بنظرم تو بد تری
عمر:خدا درو تخته رو باهم جور کرده
آسیه:واااااا کی به یه زن حامله اینجوری میگه؟
برک:چیییییی؟
ایبیکه:آسیه جداً؟
دوروک:بله ایبیک جون داریم بچه دار میشیم
عمر آسیه و بغل کرد و تو هوا چرخوندش برک هم اومد پیش من همه شوک شده بودن
سارپ:زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه
سوسن:آمیین
<عمر>
فهمیدم سارپ یکمناراحت شد رفتم تو گوشش گفتم:بیا
پارت سوم رمان
رمان امشب تا همینجا بود 😍
امید وارم که خوشتون بیاد
اگه دوستش داشتید لایک و کامنت و دنبال کردن فراموش نشه گلای من🧡🧡
دنبالم کنید
🧡🌈
رفتیم بیمارستان درد عجیبی داشتم شرایطی براشون توضیح دادم
دکتر:خبب مشکلی نیست مال این دورانه هم خودتون و هم بچه سالمین
دوروک:بَ...بچه
آسیه:چیییی؟
دکتر:وا خبر نداشتین ؟بچتون ۲ ماهشه
چشمام پر اشک شد و به دوروک نگاه میکردم دکتر رفت بیرون منم از رو تخت بلند شدم و سریع دوروکو بغل کردم نوک بینیش رو گذاشت رو نوک بینیم و گفت:داریم بچه دار میشیم
و از لbاm بوسیدم
یهو اولجان زنگزد به دوروک اینموقت گیر آورده
اولجان:پسر کجایین؟میدونین که تنهایی نیومدین دیگه ؟
دوروک:چرت و پرت نگو بیمارستانیم
اولجان:چیییی؟ چیشده؟ادرسو بفرس
دوروک:نه نمیخواد داریم میایم
اولجان:پسر میگم آدرس بده
دوروک:وا اولجان داریم میایم
اولجان:اتفاق بدی که نیوفتاده؟
دوروک:راستش افتاده جالا میام میگم
<دوروک>
گوشی رو آیفون بود اینو که گفتم همه زدن زیر خنده راه افتادیم رفتیم ویلا اولجان با عجله اومد جلو
اولجان:خوبین؟
دوروک:داداش الان میگم یه اتفاق بد افتاده....دیگه نمیتونیم بیایم اینجا....یعنی....ما
اولجان:پسر الان شل و پلت میکنم بگو خب
افرا:عشقم وایسا
آسیه:دوروک بزار من میگم جون به لبشون کردی
ایبیکه:بنظرم تو بد تری
عمر:خدا درو تخته رو باهم جور کرده
آسیه:واااااا کی به یه زن حامله اینجوری میگه؟
برک:چیییییی؟
ایبیکه:آسیه جداً؟
دوروک:بله ایبیک جون داریم بچه دار میشیم
عمر آسیه و بغل کرد و تو هوا چرخوندش برک هم اومد پیش من همه شوک شده بودن
سارپ:زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه
سوسن:آمیین
<عمر>
فهمیدم سارپ یکمناراحت شد رفتم تو گوشش گفتم:بیا
پارت سوم رمان
رمان امشب تا همینجا بود 😍
امید وارم که خوشتون بیاد
اگه دوستش داشتید لایک و کامنت و دنبال کردن فراموش نشه گلای من🧡🧡
دنبالم کنید
🧡🌈
۲.۲k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.