اولجان:افرام اذیت نشدی که؟
اولجان:افرام اذیت نشدی که؟
افرا:نه عزیزم خوبم
سارپ:سینگلتون منم دارم دیوونه میشم پسر چرا گفتی من بیام؟
عمر:گفتم تو خونه تنها نمونی خب
ایبیکه:آسیه خوبی؟
اسیه:آره خوبم
برک:بیاید بشینید
<آسیه>
نهار خوردم هنوزم تو حس خواب بودم رفتم بالا وسایلامون رو مرتب کردم و ولو شدم رو تخت به دیروز فکر میکردم خیلی عصبی میشدم چرا نتونستم؟اولین پرونده ای بود که نتونستم موفق بشم همینجوری که با خودم حرف میزدم خوابم برد ساعت حدود ۵ بود که بیدار شدم وای چقدر کم خوابیدم دوروک کنارم خوابیده لبخند ریزی زدم و از لBاsh بوسش کردم بیدار شد و محکم بغلم کرد مگه ولم میکرد
آسیه:زندگیم ولم کن دوروووک
دوروک:یه بوس دیگه بعد
آسیه:دوروووووک
دوروک:پس قراره تو بغلم بمونی
آسیه:ذاتا بدم نمیاد
بوسیدم و گفت:حالا میتونی بری
گوشیم زنگ خورد رفتم جواب بدم
<دوروک>
رفتم لباس پوشیدم آماده که شدم رفتم پایین روی پله ها بودم که دیدم آسیه داره با داد صحبت میکنه سریع رفتم سمتش اما نرسیدم بهش که افتاد داخل استخر بدو پریدم تو آب و درش آوردم
آسیه:هه هه
دوروک:آسیه آسیه خوبی عزیزم میتونی نفس بکشی؟
آسیه:اوووم
بغلش کردم و گذاشتمش رو مبل
<آسیه>
شانس آوردم دوروک رسید وگرنه زنده نمیموندم دلم باز شروع کرد به درد کردن رفتم بالا لباسامو عوض کردم رو تخت نشستم و فکر اون زنیکه بودم
دوروک:میشه بیام
آسیه:آره
اومد داخل لباسشو عوض کرد
دوروک:بیا ببینم دوست ندارم همسر قشنگم مریض بشه
آسیه:آی
دوروک:چیشد؟
آسیه:دلم آیییی
دوروک:یالا بریم بیمارستان اینجوری نمیشه از صبح دل درد داری
پارت دوم رمان خواهران و برادران .....
امید وارم که خوشتون امده باشه😍
اگه دوست داشتین لایک کنین لایکش به پایه شماست کیوتام دوست داری لایک کن و دنبالم کن 🌈♥️
لایک کنید ❤️
افرا:نه عزیزم خوبم
سارپ:سینگلتون منم دارم دیوونه میشم پسر چرا گفتی من بیام؟
عمر:گفتم تو خونه تنها نمونی خب
ایبیکه:آسیه خوبی؟
اسیه:آره خوبم
برک:بیاید بشینید
<آسیه>
نهار خوردم هنوزم تو حس خواب بودم رفتم بالا وسایلامون رو مرتب کردم و ولو شدم رو تخت به دیروز فکر میکردم خیلی عصبی میشدم چرا نتونستم؟اولین پرونده ای بود که نتونستم موفق بشم همینجوری که با خودم حرف میزدم خوابم برد ساعت حدود ۵ بود که بیدار شدم وای چقدر کم خوابیدم دوروک کنارم خوابیده لبخند ریزی زدم و از لBاsh بوسش کردم بیدار شد و محکم بغلم کرد مگه ولم میکرد
آسیه:زندگیم ولم کن دوروووک
دوروک:یه بوس دیگه بعد
آسیه:دوروووووک
دوروک:پس قراره تو بغلم بمونی
آسیه:ذاتا بدم نمیاد
بوسیدم و گفت:حالا میتونی بری
گوشیم زنگ خورد رفتم جواب بدم
<دوروک>
رفتم لباس پوشیدم آماده که شدم رفتم پایین روی پله ها بودم که دیدم آسیه داره با داد صحبت میکنه سریع رفتم سمتش اما نرسیدم بهش که افتاد داخل استخر بدو پریدم تو آب و درش آوردم
آسیه:هه هه
دوروک:آسیه آسیه خوبی عزیزم میتونی نفس بکشی؟
آسیه:اوووم
بغلش کردم و گذاشتمش رو مبل
<آسیه>
شانس آوردم دوروک رسید وگرنه زنده نمیموندم دلم باز شروع کرد به درد کردن رفتم بالا لباسامو عوض کردم رو تخت نشستم و فکر اون زنیکه بودم
دوروک:میشه بیام
آسیه:آره
اومد داخل لباسشو عوض کرد
دوروک:بیا ببینم دوست ندارم همسر قشنگم مریض بشه
آسیه:آی
دوروک:چیشد؟
آسیه:دلم آیییی
دوروک:یالا بریم بیمارستان اینجوری نمیشه از صبح دل درد داری
پارت دوم رمان خواهران و برادران .....
امید وارم که خوشتون امده باشه😍
اگه دوست داشتین لایک کنین لایکش به پایه شماست کیوتام دوست داری لایک کن و دنبالم کن 🌈♥️
لایک کنید ❤️
۲.۲k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.