part◇¹⁷
چشمان خمار تو
یونگی: سلام به همگی
جیهوپ: سلام... دیگه کاریی که نگهبانا باید بکنَنو به ما میگی [با خنده]
یونگی: واقعا معذرت میخوام نگهبانا رفتن مرخصی
جیهوپ: باشه میبخشمت
یونگی: خب اون دختره کجاست؟
راوی: کوک بازوی سارا رو گرفت و به سمت یونگی هدایت کرد .
یونگی: اسمت چیه؟
سارا: سارا
یونگی: خوبه دختر آرومی هستی....اجوما
راوی: اجوما از آشپز خونه اومد و
اجوما : بله پسرم
یونگی: به اینم مثل ا/ت لباس بده و قوانینو بگو
اجوما: باشه...بیا بریم دختر جون
راوی: سارا همراه اجوما رفت به اتاق ندیمه ها پیش ا/ت و کوک تا وقتی سارا و اجوما برن توی اتاق اونارو نگاه میکرد. یونگی دستشو جلوی صورت کوک تکون داد و گفت:
یونگی: به چی نگا میکنی؟
کوک: ها...هیچی
یونگی: اوکی پس بریم بشینیم
کوک: بریم
راوی: پسرا رفتن تو پذیرایی نشستن و تا خود شب باهم دیگه گپ زدن .
*فلش بک به موقعی که سارا رفت پیش ا/ت*
سارا ویو: با اجوما رفتیم سمت یه اتاق و واردش شدیم و دیدم که ا/تم توی اون اتاقه سریع دیودم سمتش و محکم بغلش کردم اونم منو بغل کرد بعد که ازش جدا شدم دیدم بدنش کبوده ، ازش پرسیدم چی شده چه بلایی سرت اومده اولش هی میگفت چیزی نشده ولی آخر همه چیو برلم تعریف کرد
اجوما: دخترم این لباست ...ا/ت من خیلی کارم اگه میشه تو براش همه چیرو بگو
ا/ت: باشه اجوما میگم بهش برو به کارت برس
راوی: اجوما رفت و سارا و ا/ت تنها شدن
سارا: جریان این لباس چیه؟ این که یه لباس خدمتکاریه
راوی: ا/ت همه چیرو برای سارا تعریف کرد از قوانینا گرفته تا اینکه چرا خدمتکار شدن
سارا: آخه چرا همیشه ما باید انقد بدبختی بکشیم[ با گریه]
راوی: ا/ت سارا رو بغل کرد و گفت:
ا/ت: قوی باش همه چی درست میشه
سارا: منو ببخش اگه من اون شب نفسم نمیگرفت الان تو این وضع نبودیم
ا/ت: اشکال نداره بابا [با لبخند]
ا/ت: راستی از می چا چخبر دلم براش تنگ شده
سارا: از صبح که منو آوردن اینجا ازش خبر ندارم
۳ماه بعد.......
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
یونگی: سلام به همگی
جیهوپ: سلام... دیگه کاریی که نگهبانا باید بکنَنو به ما میگی [با خنده]
یونگی: واقعا معذرت میخوام نگهبانا رفتن مرخصی
جیهوپ: باشه میبخشمت
یونگی: خب اون دختره کجاست؟
راوی: کوک بازوی سارا رو گرفت و به سمت یونگی هدایت کرد .
یونگی: اسمت چیه؟
سارا: سارا
یونگی: خوبه دختر آرومی هستی....اجوما
راوی: اجوما از آشپز خونه اومد و
اجوما : بله پسرم
یونگی: به اینم مثل ا/ت لباس بده و قوانینو بگو
اجوما: باشه...بیا بریم دختر جون
راوی: سارا همراه اجوما رفت به اتاق ندیمه ها پیش ا/ت و کوک تا وقتی سارا و اجوما برن توی اتاق اونارو نگاه میکرد. یونگی دستشو جلوی صورت کوک تکون داد و گفت:
یونگی: به چی نگا میکنی؟
کوک: ها...هیچی
یونگی: اوکی پس بریم بشینیم
کوک: بریم
راوی: پسرا رفتن تو پذیرایی نشستن و تا خود شب باهم دیگه گپ زدن .
*فلش بک به موقعی که سارا رفت پیش ا/ت*
سارا ویو: با اجوما رفتیم سمت یه اتاق و واردش شدیم و دیدم که ا/تم توی اون اتاقه سریع دیودم سمتش و محکم بغلش کردم اونم منو بغل کرد بعد که ازش جدا شدم دیدم بدنش کبوده ، ازش پرسیدم چی شده چه بلایی سرت اومده اولش هی میگفت چیزی نشده ولی آخر همه چیو برلم تعریف کرد
اجوما: دخترم این لباست ...ا/ت من خیلی کارم اگه میشه تو براش همه چیرو بگو
ا/ت: باشه اجوما میگم بهش برو به کارت برس
راوی: اجوما رفت و سارا و ا/ت تنها شدن
سارا: جریان این لباس چیه؟ این که یه لباس خدمتکاریه
راوی: ا/ت همه چیرو برای سارا تعریف کرد از قوانینا گرفته تا اینکه چرا خدمتکار شدن
سارا: آخه چرا همیشه ما باید انقد بدبختی بکشیم[ با گریه]
راوی: ا/ت سارا رو بغل کرد و گفت:
ا/ت: قوی باش همه چی درست میشه
سارا: منو ببخش اگه من اون شب نفسم نمیگرفت الان تو این وضع نبودیم
ا/ت: اشکال نداره بابا [با لبخند]
ا/ت: راستی از می چا چخبر دلم براش تنگ شده
سارا: از صبح که منو آوردن اینجا ازش خبر ندارم
۳ماه بعد.......
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۱۳۹.۴k
۲۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.