part ◇¹⁸
چشمان خمار تو
۳ماه بعد....
*ا/ت ویو* الان ۳ ماهه که با سارا توی این عمارت خدمتکاریم و من حتی یه خبر از می چا ندارم. خیلی نگرانشم ، دلمَم براش تنگ شده .
راوی: سارا دستشو جلوی صورت ا/ت تکون داد و گفت:
سارا: چیه توفکری؟
ا/ت: داشتم به می چا فکر میکردم دلم خیلی براش تنگ شده
سارا: منم دلم براش تنگ شده ، کاش حداقل میتونستیم بهش زنگ بزنیم.
ا/ت: ولی میدونی که غیر ممکنه ، ما اجازه نداریم از تلفن استفاده کنیم.
سارا: کسی نمیفهمه که
ا/ت: اوکی ، باشه
راوی: ا/ت وسارا رفتن سمت تلفن و به می چا زنگ زدن .
مکالمه *
ا/ت: الو.. سلام می چا خوبی
می چا: ببخشید شما؟ [صداش حالت گریه داشت انگار که تازه گریه کرده بود]
ا/ت: منم ا/ت
می چا: دخترم تویی ، خوبی؟ سارا خوبه؟
ا/ت: خوبیم ممنون ، خودت خوبی؟
می چا: از وقتی شما از پیشم رفتین اصلا حالم خوب نیست. تروخدا زود برگردید پیشم
ا/ت: ما عم از وقتی از وقتی که ازت جدا شدیم حالمون خوب نیست، قول میدم سریع بیایم پیشت.
می چا: قول بده که سریع میاین
ا/ت: قول میدم
سارا: بسه دیگه بده منم صحبت کنم
راوی: سارا ام بعد اینکه با می چا حرف زد تلفن رو قطع کرد و بعد یهو یونگی اومد و...
یونگی: میبینم که بدون اجازه از تلفن استفاده میکنید.
راوی: ا/ت و سارا خیلی ترسیده بودن چون میدونستن که سر پیچی از دستورات ارباب تنبیه داره
*فلش بک به موقعی که ا/ت و سارا داشتن با تلفن صحبت میکردن*
(اگه یادتون باشه یه دختر بود که ا/ت رو برد پیش یونگی اون دختره ا/ت و سارا رو لو داد)
سوفیا ویو*
داشتم میرفتم سمت آشپز خونه که دیدم ا/ت و سارا دارن با تلفن حرف میزنن ، تا اونجایی که من میدونم اینا اجازه استفاده از تلفونو ندارن پس الان بهترین موقعس که برم به ارباب بگم. رفتم و همچیو گفتم و ارباب گفت که منو ببر پیششون واینطوری شد که ارباب فهمید.
یونگی: میبینم که بدون اجازه از تلفن استفاده میکنید
ا/ت: ما....ما فقط
یونگی: شما فقط؟
ا/ت: ما فقط به می چا زنگ زدیم.
یونگی: به هر حال تنبیه میشید ، جفتتون
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۳ماه بعد....
*ا/ت ویو* الان ۳ ماهه که با سارا توی این عمارت خدمتکاریم و من حتی یه خبر از می چا ندارم. خیلی نگرانشم ، دلمَم براش تنگ شده .
راوی: سارا دستشو جلوی صورت ا/ت تکون داد و گفت:
سارا: چیه توفکری؟
ا/ت: داشتم به می چا فکر میکردم دلم خیلی براش تنگ شده
سارا: منم دلم براش تنگ شده ، کاش حداقل میتونستیم بهش زنگ بزنیم.
ا/ت: ولی میدونی که غیر ممکنه ، ما اجازه نداریم از تلفن استفاده کنیم.
سارا: کسی نمیفهمه که
ا/ت: اوکی ، باشه
راوی: ا/ت وسارا رفتن سمت تلفن و به می چا زنگ زدن .
مکالمه *
ا/ت: الو.. سلام می چا خوبی
می چا: ببخشید شما؟ [صداش حالت گریه داشت انگار که تازه گریه کرده بود]
ا/ت: منم ا/ت
می چا: دخترم تویی ، خوبی؟ سارا خوبه؟
ا/ت: خوبیم ممنون ، خودت خوبی؟
می چا: از وقتی شما از پیشم رفتین اصلا حالم خوب نیست. تروخدا زود برگردید پیشم
ا/ت: ما عم از وقتی از وقتی که ازت جدا شدیم حالمون خوب نیست، قول میدم سریع بیایم پیشت.
می چا: قول بده که سریع میاین
ا/ت: قول میدم
سارا: بسه دیگه بده منم صحبت کنم
راوی: سارا ام بعد اینکه با می چا حرف زد تلفن رو قطع کرد و بعد یهو یونگی اومد و...
یونگی: میبینم که بدون اجازه از تلفن استفاده میکنید.
راوی: ا/ت و سارا خیلی ترسیده بودن چون میدونستن که سر پیچی از دستورات ارباب تنبیه داره
*فلش بک به موقعی که ا/ت و سارا داشتن با تلفن صحبت میکردن*
(اگه یادتون باشه یه دختر بود که ا/ت رو برد پیش یونگی اون دختره ا/ت و سارا رو لو داد)
سوفیا ویو*
داشتم میرفتم سمت آشپز خونه که دیدم ا/ت و سارا دارن با تلفن حرف میزنن ، تا اونجایی که من میدونم اینا اجازه استفاده از تلفونو ندارن پس الان بهترین موقعس که برم به ارباب بگم. رفتم و همچیو گفتم و ارباب گفت که منو ببر پیششون واینطوری شد که ارباب فهمید.
یونگی: میبینم که بدون اجازه از تلفن استفاده میکنید
ا/ت: ما....ما فقط
یونگی: شما فقط؟
ا/ت: ما فقط به می چا زنگ زدیم.
یونگی: به هر حال تنبیه میشید ، جفتتون
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۶۰.۹k
۲۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.