part◇¹⁶
چشمان خمار تو
راوی: پسرا با سارا سوار وَنِشون شدن و راه افتادن به سمت عمارت یونگی . سارا خیلی مظلوم اون ته نشسته بود و چشماش پر اشک بود ولی اجازه ریخت به اشکا رو نمیداد .
جین: هوی دخترک
سارا: ب...بله
جین: اسمت چیه؟
سارا: سارا
جین: چرا داری گریه میکنی
سارا: من گریه نمیکنم
جین: اوکی باشه هر جور راحتی
راوی: حدود یه ۲ دقیقه بعد..
جین: فک کنم وقتی رسیدیم میخوان تو ودوستتو شکنجه کنن بخاطر کاری که کردید
کوک: جین بسه دیگه اذیتش نکن
راوی: کوک برگشت سمت سارا و بهش گفت:
کوک: نگران نباش نمیزارم هیچ اتفاقی برات بیوفته
جین: اوه اینجا رو باش
جیهوپ: بسه دیگه تا وقتی میرسیم هیچ صدایی از هیچ کس در نیاد
راوی: پسرا ساک شدنو هر کدوم به کاری مشغول شدن ، کوک رفت روی صندلی خالی کنار سارا نشست و دستشو گذاشت روی دست سارا و بهش گفت نگران نباش به مامانت قول دادم که ازت مواظبت کنم و بعد بهش یه لبخند زد
سارا: ولی می چا مامان من نیست
کوک: مادر بزرگته؟
سارا: می چا فقط منو ا/تو از ۱۳ سالگی بزرگ کرده
کوک: چیشد که اومدید پیش می چا؟
راوی: سارا ساکت بود و فقط با چشمای اشکی به کوک نگاه میکرد
کوک: اوکی ، فهمیدم که نمیخوای چیزی بگی
راوی: بالاخره رسیدن به عمارت و نامجون خواست که سارا رو بلندش کنه و ببرتش که کوک گفت:
تو برو من خودم میارم
نامجون: اوکی پس من رفتم
کوک: بلند شو بریم
راوی: سارا به همراه کوک از ون اومدن بیرون و رفتن سمت عمارت و وارد خونه شدن
و بعد ۱ دقیقه یونگی اومد و....
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
راوی: پسرا با سارا سوار وَنِشون شدن و راه افتادن به سمت عمارت یونگی . سارا خیلی مظلوم اون ته نشسته بود و چشماش پر اشک بود ولی اجازه ریخت به اشکا رو نمیداد .
جین: هوی دخترک
سارا: ب...بله
جین: اسمت چیه؟
سارا: سارا
جین: چرا داری گریه میکنی
سارا: من گریه نمیکنم
جین: اوکی باشه هر جور راحتی
راوی: حدود یه ۲ دقیقه بعد..
جین: فک کنم وقتی رسیدیم میخوان تو ودوستتو شکنجه کنن بخاطر کاری که کردید
کوک: جین بسه دیگه اذیتش نکن
راوی: کوک برگشت سمت سارا و بهش گفت:
کوک: نگران نباش نمیزارم هیچ اتفاقی برات بیوفته
جین: اوه اینجا رو باش
جیهوپ: بسه دیگه تا وقتی میرسیم هیچ صدایی از هیچ کس در نیاد
راوی: پسرا ساک شدنو هر کدوم به کاری مشغول شدن ، کوک رفت روی صندلی خالی کنار سارا نشست و دستشو گذاشت روی دست سارا و بهش گفت نگران نباش به مامانت قول دادم که ازت مواظبت کنم و بعد بهش یه لبخند زد
سارا: ولی می چا مامان من نیست
کوک: مادر بزرگته؟
سارا: می چا فقط منو ا/تو از ۱۳ سالگی بزرگ کرده
کوک: چیشد که اومدید پیش می چا؟
راوی: سارا ساکت بود و فقط با چشمای اشکی به کوک نگاه میکرد
کوک: اوکی ، فهمیدم که نمیخوای چیزی بگی
راوی: بالاخره رسیدن به عمارت و نامجون خواست که سارا رو بلندش کنه و ببرتش که کوک گفت:
تو برو من خودم میارم
نامجون: اوکی پس من رفتم
کوک: بلند شو بریم
راوی: سارا به همراه کوک از ون اومدن بیرون و رفتن سمت عمارت و وارد خونه شدن
و بعد ۱ دقیقه یونگی اومد و....
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۴۳.۱k
۲۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.