🍷پارت 133🍷
🍷پارت133🍷
"میسو"
زانوهامو بغل کرده بودم و سرمو روشون گذاشته بودم
اکاشمام رو صورتم خشک شده بود
بدنم میلرزید
تمام ذهنم درگیر کوک بود...اینکه وقتی برگرده ببینه نیستم چیکار میکنه یا چه فکری میکنه
اینکه فرار کردم یا اینکه واقعا بهش دروغ گفتم و فریبش دادم
به اینکه چقدر بهش نیاز داشتم فکر میکردم،اینکه چقدر دلم براش تنگ شده...
قلبم به سختی میزد
صدای در اومدو نورو دورم حس کردم اما سرمو بلند نکردم
دیگه برام مهم نیست که میخوان چیکارم کنن
صدای پایی که نزدیکم میشد و شنیدم و دستی که رو بازوم قرار گرفت دا بلندم کنه
اصلا مقاومت نکردم و بلند شدم که چشمم خورد به هری
بیحس نگاش کردم
هنوز اثار شرمندگی تو چشماش معلوم بود
زمزمه کرد"گوش کن...من متاسفم"
خسته تر از اونی بودم که چیزی بگم پس موندم تا ادامه بده
"من مجبورم اینکارو بکنم، وگرنه اون خوب...ممکنه حتی منو بکشه"
تعجب کردم اما نه زیاد، خب به هر حال اون یه روانیه کامله
بالاخره حرف زدم
"ولی اون پدرته..."
یه لبخند تلخ زد"هدفشو کاراش براش مهم تر از بچه هاشه"
اروم گفتم"من ترو مقصر نمیدونم"
همون لبخندو رو صورتش نگه داشت، بازومو گرفت و همراه خودش برد بیرون
راهروی طولانی و باریک...فقط همین بود
همه جارو نگاه مردم اما هیچ راهی نبود که بتونم فرار کنم
از راهرو خارج شدیم و به سالن بزرگی رسیدیم
همون جایی که اولین بار اورده بودنم
چشمم به شارلوت خورد که زو صندلی پشت میز نشسته بود اما به من نگاه نمیکرد
به میز خیره شده بود، درست شبیه یه مجسمه بود همونقدر زیبا...با نگاه غمگینی که داشت...
نمیدونم چرا حس خوبی بهش داشتم، یا حتی هلن که الان نمیدیدمش
هری هم همینطور بود
انگار تو قفس بودن و مجبور بودن کارایی که اون بهشون میگه رو انجام بدن
اما شارلوت، از چشماش میشد خوند که چقدر سختی کشیده...چین های ظریفی که دور چشماش بود
با وجود اینکه سنش اونقدراهم زیاد نبود...
هری منو سمت دری برد و بازش کرد، کنار موند تا برم داخل
با چشماش خستم به داخل نگاه کردم و واردش شدم
تخت یه نفره ای گوشه اتاق بود
اروم رفتم سمتش و روش نشستم، هری بدون هیچ حرفی درو بست و رفت
به کل اتاق نگاه کردم یه پنجره وسبتا بزرگ داشت که پرده سفید نازکی اونو پوشونده بود
چندتا مبل راحتی کوچیک سفید که جلوشون یه میز چوبی مستطیلی بود
گلدون بزرگ و چوبی ای هم گوشه اتاق بود که توش گندم های مصنوعی بود
اعتراف میکنم که واقعا قشنگه، خونه خیلی قشنگیه اما صاحبش مطمئنا چیزی از زیبایی نمیدونه
بلند شدم و سمت پنجره رفتم، با دیدن ارتفاع آه ناامیدی از لبام خارج شد
ولی بدتر از ارتفاع نگهبانا و سگای بزرگی بودن که تو حیاط بودن
یاد خونه جونگ کوک افتادم، داشتم فرار میکردم که اون گنده ها گرفتنم...
من اومدم خوشگلا😉❤️
"میسو"
زانوهامو بغل کرده بودم و سرمو روشون گذاشته بودم
اکاشمام رو صورتم خشک شده بود
بدنم میلرزید
تمام ذهنم درگیر کوک بود...اینکه وقتی برگرده ببینه نیستم چیکار میکنه یا چه فکری میکنه
اینکه فرار کردم یا اینکه واقعا بهش دروغ گفتم و فریبش دادم
به اینکه چقدر بهش نیاز داشتم فکر میکردم،اینکه چقدر دلم براش تنگ شده...
قلبم به سختی میزد
صدای در اومدو نورو دورم حس کردم اما سرمو بلند نکردم
دیگه برام مهم نیست که میخوان چیکارم کنن
صدای پایی که نزدیکم میشد و شنیدم و دستی که رو بازوم قرار گرفت دا بلندم کنه
اصلا مقاومت نکردم و بلند شدم که چشمم خورد به هری
بیحس نگاش کردم
هنوز اثار شرمندگی تو چشماش معلوم بود
زمزمه کرد"گوش کن...من متاسفم"
خسته تر از اونی بودم که چیزی بگم پس موندم تا ادامه بده
"من مجبورم اینکارو بکنم، وگرنه اون خوب...ممکنه حتی منو بکشه"
تعجب کردم اما نه زیاد، خب به هر حال اون یه روانیه کامله
بالاخره حرف زدم
"ولی اون پدرته..."
یه لبخند تلخ زد"هدفشو کاراش براش مهم تر از بچه هاشه"
اروم گفتم"من ترو مقصر نمیدونم"
همون لبخندو رو صورتش نگه داشت، بازومو گرفت و همراه خودش برد بیرون
راهروی طولانی و باریک...فقط همین بود
همه جارو نگاه مردم اما هیچ راهی نبود که بتونم فرار کنم
از راهرو خارج شدیم و به سالن بزرگی رسیدیم
همون جایی که اولین بار اورده بودنم
چشمم به شارلوت خورد که زو صندلی پشت میز نشسته بود اما به من نگاه نمیکرد
به میز خیره شده بود، درست شبیه یه مجسمه بود همونقدر زیبا...با نگاه غمگینی که داشت...
نمیدونم چرا حس خوبی بهش داشتم، یا حتی هلن که الان نمیدیدمش
هری هم همینطور بود
انگار تو قفس بودن و مجبور بودن کارایی که اون بهشون میگه رو انجام بدن
اما شارلوت، از چشماش میشد خوند که چقدر سختی کشیده...چین های ظریفی که دور چشماش بود
با وجود اینکه سنش اونقدراهم زیاد نبود...
هری منو سمت دری برد و بازش کرد، کنار موند تا برم داخل
با چشماش خستم به داخل نگاه کردم و واردش شدم
تخت یه نفره ای گوشه اتاق بود
اروم رفتم سمتش و روش نشستم، هری بدون هیچ حرفی درو بست و رفت
به کل اتاق نگاه کردم یه پنجره وسبتا بزرگ داشت که پرده سفید نازکی اونو پوشونده بود
چندتا مبل راحتی کوچیک سفید که جلوشون یه میز چوبی مستطیلی بود
گلدون بزرگ و چوبی ای هم گوشه اتاق بود که توش گندم های مصنوعی بود
اعتراف میکنم که واقعا قشنگه، خونه خیلی قشنگیه اما صاحبش مطمئنا چیزی از زیبایی نمیدونه
بلند شدم و سمت پنجره رفتم، با دیدن ارتفاع آه ناامیدی از لبام خارج شد
ولی بدتر از ارتفاع نگهبانا و سگای بزرگی بودن که تو حیاط بودن
یاد خونه جونگ کوک افتادم، داشتم فرار میکردم که اون گنده ها گرفتنم...
من اومدم خوشگلا😉❤️
۵۴.۰k
۱۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.