🍷پارت134🍷
🍷پارت134🍷
"میسو"
یاد خونه جونگ کوک افتادم، داشتم فرار میکردم که اون گنده ها گرفتنم
با یاداوریش لبخندی کوچیکی رو لبم نشست
الان حاضر بودم پیش جونگ کوک باشم اما اینجا نه، بهرحال کوک بود و میتونست هرکاری بکنه
دوباره برگشتم سمت تخت و روش نشستم، قراره منو تا وقتی که کوک بیاد نگه داره؟
چه بلایی میخواد سر کوک بیاره؟
اگه اتفاقی براش بیوفته چیکار کنم؟
از اظطراب ناخونامو میجوییدم، کاری که هیچوقت نمیکردم
پاهام لرز داشت و کف دستم عرق مرده بود
با دیدن سایه ای جلوم با ترس سرمو بلند کردم که چشمم به جون وو خورد
این کی اومد که متوجه نشدم؟ اصلا اینجا نبودم
با تنفر نگاش کردم
"درست اینجوری نگام میکرد"
نیشخنده مزخرفی گوشه لبش بود
نفس تند کشیدم"منظورت چیه"
انزجارو نفرت تو صدام کاملا مشخص بود
"تنفر تو چشماتون مثل همدیگست"
پوزخند عصبی زدم"خوبه میدونی حالم ازت بهم میخوره...تو فقط یه روانی عوضی ای"
خندید و باعث شد مورمورم بشه، چندش....
اومد جلوتر
" پس شجاعت احمقانه ای داری اره؟ خب مهم نیست اما بدون کمکت نمیکنه"
ناخونامو تو گوشت دستم فرو کردم"تو اون تماس تلفنی کوفتی بهش چی گفتی؟"
"گفتم دیگه بازی تموم شده و کار خانم دکتر تموم شده میتونه قرصاشو چک کنه"
انتظار همینم داشتم خندیدم"خب پس حالا که کاری کردی ازم متنفر شه انتظار نداشته باش دنبالم بگرده"
رفت عقبو رو مبل نشست درست مثله قاتلای زنجیره ای تو فيلما بود
اما نصف جذابیت اونارو نداشت، چون دیدنش باعث میشه حالت تهوع بگیرم...
" اون احمق انقد عاشقته که مطمئن باش میاد، نگران هم نباش بهش میگم کجا دنبالت بگرده"
ابروهامو محکم به هم گره زدم از پشت دندونام غریدم
"احمق تویی نه اون"
نتونست خندشو کنترل کنه"باشه باشه حالا نمیخواد اخم کنی دکتر هان ولی خب من سر قولم میمونم"
سوالی نگاش کردم که ببینم منظورش از قول چیه
بلند شد رفت سمت در
" تو کارتو انجام دادی"گوشه لبش رفت بالا
بغضم گرفت...درست میگه من کاری که اون میخواستو انجام دادم
"حالا منم چیزی که میخواستیو بهت میدم"
درو باز کردو یه نفر با شدت پرت شد تو اتاق، گیج نگاش میکردم موشاشو زد کنار و با ترس نگام کرد
با دیدنش سریع از رو تخت بلند شدم
امکان نداره...دوباره به جون وو نگاه کردم تا توضیح بده
"با قاتل خواهر عزیزت اشنا شو"
با شوک بهش زل زده بودم...نمیتونه واقعی باشه
"سو...سونمی"
اشک تو چشماش جمع شده بود"میسو...من کاری نکردم...من کاری نکردم"
پام به زمین قفل شده بود، نمیتونستم حرکت کنم گیج به جون وو نگاه کردم، دوباره به سونمی...
یهو انگار مغزم فرمان داد
داد زدم" تو اینجا چه غلطی میکنی"
اشکاش شدت گرفت و اومد سمتم، بازوهامو گرفت میخواستم هلش بدم عقب اما نتونستم...
اینم از این پارت 😉🖤🍷
"میسو"
یاد خونه جونگ کوک افتادم، داشتم فرار میکردم که اون گنده ها گرفتنم
با یاداوریش لبخندی کوچیکی رو لبم نشست
الان حاضر بودم پیش جونگ کوک باشم اما اینجا نه، بهرحال کوک بود و میتونست هرکاری بکنه
دوباره برگشتم سمت تخت و روش نشستم، قراره منو تا وقتی که کوک بیاد نگه داره؟
چه بلایی میخواد سر کوک بیاره؟
اگه اتفاقی براش بیوفته چیکار کنم؟
از اظطراب ناخونامو میجوییدم، کاری که هیچوقت نمیکردم
پاهام لرز داشت و کف دستم عرق مرده بود
با دیدن سایه ای جلوم با ترس سرمو بلند کردم که چشمم به جون وو خورد
این کی اومد که متوجه نشدم؟ اصلا اینجا نبودم
با تنفر نگاش کردم
"درست اینجوری نگام میکرد"
نیشخنده مزخرفی گوشه لبش بود
نفس تند کشیدم"منظورت چیه"
انزجارو نفرت تو صدام کاملا مشخص بود
"تنفر تو چشماتون مثل همدیگست"
پوزخند عصبی زدم"خوبه میدونی حالم ازت بهم میخوره...تو فقط یه روانی عوضی ای"
خندید و باعث شد مورمورم بشه، چندش....
اومد جلوتر
" پس شجاعت احمقانه ای داری اره؟ خب مهم نیست اما بدون کمکت نمیکنه"
ناخونامو تو گوشت دستم فرو کردم"تو اون تماس تلفنی کوفتی بهش چی گفتی؟"
"گفتم دیگه بازی تموم شده و کار خانم دکتر تموم شده میتونه قرصاشو چک کنه"
انتظار همینم داشتم خندیدم"خب پس حالا که کاری کردی ازم متنفر شه انتظار نداشته باش دنبالم بگرده"
رفت عقبو رو مبل نشست درست مثله قاتلای زنجیره ای تو فيلما بود
اما نصف جذابیت اونارو نداشت، چون دیدنش باعث میشه حالت تهوع بگیرم...
" اون احمق انقد عاشقته که مطمئن باش میاد، نگران هم نباش بهش میگم کجا دنبالت بگرده"
ابروهامو محکم به هم گره زدم از پشت دندونام غریدم
"احمق تویی نه اون"
نتونست خندشو کنترل کنه"باشه باشه حالا نمیخواد اخم کنی دکتر هان ولی خب من سر قولم میمونم"
سوالی نگاش کردم که ببینم منظورش از قول چیه
بلند شد رفت سمت در
" تو کارتو انجام دادی"گوشه لبش رفت بالا
بغضم گرفت...درست میگه من کاری که اون میخواستو انجام دادم
"حالا منم چیزی که میخواستیو بهت میدم"
درو باز کردو یه نفر با شدت پرت شد تو اتاق، گیج نگاش میکردم موشاشو زد کنار و با ترس نگام کرد
با دیدنش سریع از رو تخت بلند شدم
امکان نداره...دوباره به جون وو نگاه کردم تا توضیح بده
"با قاتل خواهر عزیزت اشنا شو"
با شوک بهش زل زده بودم...نمیتونه واقعی باشه
"سو...سونمی"
اشک تو چشماش جمع شده بود"میسو...من کاری نکردم...من کاری نکردم"
پام به زمین قفل شده بود، نمیتونستم حرکت کنم گیج به جون وو نگاه کردم، دوباره به سونمی...
یهو انگار مغزم فرمان داد
داد زدم" تو اینجا چه غلطی میکنی"
اشکاش شدت گرفت و اومد سمتم، بازوهامو گرفت میخواستم هلش بدم عقب اما نتونستم...
اینم از این پارت 😉🖤🍷
۳۸.۱k
۱۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.