پرنسس من🤍🥂
#پرنسس_من🤍🥂
#part_72
^ دختر عموی واقعیته!
- ی... یعنی چی؟
^ خیلی چیزا هست که تو نمیدونی... یعنی خود یون سوک هم نمیدونه!
- یعنی اونم نمیدونه خونوادهش کین؟
^ نه!
- حرومـ،،،ـزاده! ( با داد )
خواستم به سمتش حمله ور بشم که با جیغ بلند یون سوک سرجام وایسادم..
+ جونگکوووک!
نفهمیدم چجوری خودمو به پایین رسوندم اما با دستای خـ،،،ـونی یون سوک رو به رو شدم... رو زمین افتاده بود... سریع خودمو بهش رسوندمو دستشو گرفتم... همه جاش پر از خـ،،،ـون بود..
- چیکار کردی؟
+ ممم...من...ن...نمیخواستم... نمیدونم..
گردنشو دیدم پر از خـ،،،ـون بود...
^ چیشده؟
- زنگ بزن اورژانس! ( با داد )
[ چند ساعت بعد ]
فکرم درگیر بود و داشتم دیوونه میشدم... یون سوک هنوز به هوش نیومده بود و این بیشتر از همه رو مخم بود..
#part_72
^ دختر عموی واقعیته!
- ی... یعنی چی؟
^ خیلی چیزا هست که تو نمیدونی... یعنی خود یون سوک هم نمیدونه!
- یعنی اونم نمیدونه خونوادهش کین؟
^ نه!
- حرومـ،،،ـزاده! ( با داد )
خواستم به سمتش حمله ور بشم که با جیغ بلند یون سوک سرجام وایسادم..
+ جونگکوووک!
نفهمیدم چجوری خودمو به پایین رسوندم اما با دستای خـ،،،ـونی یون سوک رو به رو شدم... رو زمین افتاده بود... سریع خودمو بهش رسوندمو دستشو گرفتم... همه جاش پر از خـ،،،ـون بود..
- چیکار کردی؟
+ ممم...من...ن...نمیخواستم... نمیدونم..
گردنشو دیدم پر از خـ،،،ـون بود...
^ چیشده؟
- زنگ بزن اورژانس! ( با داد )
[ چند ساعت بعد ]
فکرم درگیر بود و داشتم دیوونه میشدم... یون سوک هنوز به هوش نیومده بود و این بیشتر از همه رو مخم بود..
۲.۰k
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.