جن گیری ( پارت هجدهم )
جن گیری ( پارت هجدهم )
* ویو ع/ا *
من همه خونه رو گشتم....تا به ی در رسیدم که صدای پیانو میداد....بعد چند دقیقه دیدم کسی داره اونجا حرف میزنه!
یعنی کی بود؟!
صدای ا/ت بود و با ی پسره!
سریع رفتم داخل اتاق و بهش هشدار دادم که نزدیکش نشه!!!
اونم با صورت خیلی تعجب آمیز بهم نگاه کرد!
نه من اونو میشناختم نه اون منو!!!
ع/ا: فقط....بیا پیشم!
تهیونگ : ( اومد نزدیک عمو ا/ت ) تو کی هستی؟!
ع/ا : من...من....عموی ا/تم!
تهیونگ : چطوری بهت اعتماد کنم؟!
ع/ا : چطوری؟!.... همونطوری که یه اون ا/ت قلابی اعتماد کردی و میخواستی بری پیشش!
تهیونگ : هوفففففف....
ع/ا : حالا تو کی هستی؟!
تهیونگ : خب....امممم....دو...دوس....دوس پسرشم!
ع/ا : چی؟!!
تهیونگ : بله!
ع/ا : ای خدا! ولش کن! بیا بریم یه کاری کنیم تا دهن ههمون سرویس نشده!
تهیونگ : بریم...
از خونه خارج شدیم....داشتیم میرفتیم تا پدر اون دوس پسر ا/ت رو پیدا کنیم!
به گفته ی اون پسره پدرش کشیشه و میتونه کاری کنه!
( تو راه )
ع/ا : خب پسره!
تهیونگ : هوم؟
ع/ا : برای....بیشتر آشنا شدن....اسمت چیه؟
تهیونگ : کیم تهیونگ....
ع/ا : آهان....
تهیونگ : اسم تو چیه؟
ع/ا : خب...مین سوانگ....
تهیونگ : اوهوم....
رسیدیم خونه تهیونگ....
ع/ا : اینجاست؟
تهیونگ : آره....
( در زدن )
پدر تهیونگ در و باز کرد....
پ/ت : پسرم!
تهیونگ : بابا....
بعد از آشنا شدن رفتیم داخل....و...ماجرا رو تعریف کردیم....
پ/ت : پس که اینطور!
ع/ا : حالا....میگید چیکار کنیم؟
پ/ت : هعی....میدونم باید چیکار کنیم! ولی...کارمون راحت نیست!
ع/ا : ......
تهیونگ : ......
* چند ساعت بعد *
بعد چند ساعت آماده شدیم تا بریم اون جن رو از تو بدن ا/ت بکشیم بیرون!
و ما تمام کتاب رو تا آخرش خوندیم تا چیزی عقب نمونه!
پ/ت : آماده اید؟!
تهیونگ و ع/ا : بله....
با ماشین پدر تهیونگ تا خونه رفتیم....
پیاده شدیم و وارد شدیم....کسی نبود!
پ/ت : این یه تَلَست!
تهیونگ : باید چیکار کنیم؟
ع/ا : بنظرم از هم جدا شیم!
پ/ت : آره....من از سمت چپ و شما هم از سمت راست برید!
منو تهیونگ باهم دیگه رفتیم تا خونه رو بگردیم....راستش استرس خیلی زیاد داشتم!
برای ا/ت خیلی نگران بودم!
که یهو صدای شکستن چیزی اومد که توجهمون رو جلب کرد!!
ترسیدیم و آروم آروم راه میرفتیم....که صدای خندیدن ا/ت اومد!!!
تهیونگ : صدای ا/ت....
ع/ا : هوف....آماده باش!
تهیونگ : هستم...!
و....بعد....صدای کمک خواستن پدر تهیونگ اومد!!!
تهیونگ : وای نه....پدرم!!!
تهیونگ خواست بره که محکم بازو شو گرفتم!!
ع/ا : نه....نباید بری!
تهیونگ : اما پدرم تو خطره!
ع/ا : میخوان گولمون بزنن!
تهیونگ: مطمعنی؟
ع/ا : معلومه....پدرت تجربه داره میدونه باید چیکار کنه! ما باید نگران خودمون باشیم!
تهیونگ : هوم...راس میگی!
ا/ت : تهیونگ.....
ع/ا : وای نه!
ا/ت : ( خنده ترسناک ) کجایی؟!
تهیونگ :( نفس نفس )
ا/ت : عزیزم....منم ا/ت! نمیای پیشم تا باهم بازی کنیم؟ من دلم برات تنگ شده!
* ویو تهیونگ *
تا صدای ا/ت رو شنیدم ناخداگاه چشمام رو بستم....انگار از جایی افتادم! از ارتفاع خیلی بلندی! داشتم سقوط میکردم!!!!
چشمام رو کم کم باز کردم....
ع/ا : تهیونگ....تهیونگ! حالت خوبه؟
چشمام رو کامل باز کردم...
تهیونگ : خدای من !
ع/ا : یهو جیشدی؟!
تهیونگ : هوم....فکر کنم بدونم باید چیکار کنیم!
واهاهاهلهاهااااهاهاهایییییییییی
هنوز ادامه دارههههههههههههههه🗡🗿
دیشب نت نداشتم! 🗿💔
* ویو ع/ا *
من همه خونه رو گشتم....تا به ی در رسیدم که صدای پیانو میداد....بعد چند دقیقه دیدم کسی داره اونجا حرف میزنه!
یعنی کی بود؟!
صدای ا/ت بود و با ی پسره!
سریع رفتم داخل اتاق و بهش هشدار دادم که نزدیکش نشه!!!
اونم با صورت خیلی تعجب آمیز بهم نگاه کرد!
نه من اونو میشناختم نه اون منو!!!
ع/ا: فقط....بیا پیشم!
تهیونگ : ( اومد نزدیک عمو ا/ت ) تو کی هستی؟!
ع/ا : من...من....عموی ا/تم!
تهیونگ : چطوری بهت اعتماد کنم؟!
ع/ا : چطوری؟!.... همونطوری که یه اون ا/ت قلابی اعتماد کردی و میخواستی بری پیشش!
تهیونگ : هوفففففف....
ع/ا : حالا تو کی هستی؟!
تهیونگ : خب....امممم....دو...دوس....دوس پسرشم!
ع/ا : چی؟!!
تهیونگ : بله!
ع/ا : ای خدا! ولش کن! بیا بریم یه کاری کنیم تا دهن ههمون سرویس نشده!
تهیونگ : بریم...
از خونه خارج شدیم....داشتیم میرفتیم تا پدر اون دوس پسر ا/ت رو پیدا کنیم!
به گفته ی اون پسره پدرش کشیشه و میتونه کاری کنه!
( تو راه )
ع/ا : خب پسره!
تهیونگ : هوم؟
ع/ا : برای....بیشتر آشنا شدن....اسمت چیه؟
تهیونگ : کیم تهیونگ....
ع/ا : آهان....
تهیونگ : اسم تو چیه؟
ع/ا : خب...مین سوانگ....
تهیونگ : اوهوم....
رسیدیم خونه تهیونگ....
ع/ا : اینجاست؟
تهیونگ : آره....
( در زدن )
پدر تهیونگ در و باز کرد....
پ/ت : پسرم!
تهیونگ : بابا....
بعد از آشنا شدن رفتیم داخل....و...ماجرا رو تعریف کردیم....
پ/ت : پس که اینطور!
ع/ا : حالا....میگید چیکار کنیم؟
پ/ت : هعی....میدونم باید چیکار کنیم! ولی...کارمون راحت نیست!
ع/ا : ......
تهیونگ : ......
* چند ساعت بعد *
بعد چند ساعت آماده شدیم تا بریم اون جن رو از تو بدن ا/ت بکشیم بیرون!
و ما تمام کتاب رو تا آخرش خوندیم تا چیزی عقب نمونه!
پ/ت : آماده اید؟!
تهیونگ و ع/ا : بله....
با ماشین پدر تهیونگ تا خونه رفتیم....
پیاده شدیم و وارد شدیم....کسی نبود!
پ/ت : این یه تَلَست!
تهیونگ : باید چیکار کنیم؟
ع/ا : بنظرم از هم جدا شیم!
پ/ت : آره....من از سمت چپ و شما هم از سمت راست برید!
منو تهیونگ باهم دیگه رفتیم تا خونه رو بگردیم....راستش استرس خیلی زیاد داشتم!
برای ا/ت خیلی نگران بودم!
که یهو صدای شکستن چیزی اومد که توجهمون رو جلب کرد!!
ترسیدیم و آروم آروم راه میرفتیم....که صدای خندیدن ا/ت اومد!!!
تهیونگ : صدای ا/ت....
ع/ا : هوف....آماده باش!
تهیونگ : هستم...!
و....بعد....صدای کمک خواستن پدر تهیونگ اومد!!!
تهیونگ : وای نه....پدرم!!!
تهیونگ خواست بره که محکم بازو شو گرفتم!!
ع/ا : نه....نباید بری!
تهیونگ : اما پدرم تو خطره!
ع/ا : میخوان گولمون بزنن!
تهیونگ: مطمعنی؟
ع/ا : معلومه....پدرت تجربه داره میدونه باید چیکار کنه! ما باید نگران خودمون باشیم!
تهیونگ : هوم...راس میگی!
ا/ت : تهیونگ.....
ع/ا : وای نه!
ا/ت : ( خنده ترسناک ) کجایی؟!
تهیونگ :( نفس نفس )
ا/ت : عزیزم....منم ا/ت! نمیای پیشم تا باهم بازی کنیم؟ من دلم برات تنگ شده!
* ویو تهیونگ *
تا صدای ا/ت رو شنیدم ناخداگاه چشمام رو بستم....انگار از جایی افتادم! از ارتفاع خیلی بلندی! داشتم سقوط میکردم!!!!
چشمام رو کم کم باز کردم....
ع/ا : تهیونگ....تهیونگ! حالت خوبه؟
چشمام رو کامل باز کردم...
تهیونگ : خدای من !
ع/ا : یهو جیشدی؟!
تهیونگ : هوم....فکر کنم بدونم باید چیکار کنیم!
واهاهاهلهاهااااهاهاهایییییییییی
هنوز ادامه دارههههههههههههههه🗡🗿
دیشب نت نداشتم! 🗿💔
۳۸.۵k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.