جن گیری ( پارت هفدهم )
جن گیری ( پارت هفدهم )
* ویو تهیونگ *
سرم رو آوردم بالا....
ا/ت رو دیدم!!!
رفتم نزدیکش! صورتش ترسناک شده بود!
چشماش سیاه لوت و از صورتش خون میومد!
تهیونگ : ا/ت....چه بلایی به سرت اومده؟!
دیدم هیچی نمیگه....عصبانی شدم! ( خو جواب بچمو بدع🗿🗡)
تهیونگ : یاااا....یه چیزی بگو!
بازم هیچی نگفت....با دست هولش دادم که یهو با دستاش خفم کرد!!!
نمیتونستم نفس بکشم!!!
تهیونگ : ولم کن.....!
ا/ت : ( با صدای ترسناک ) تو....باید....کشته بشی!
منو انداخت زمین و تاریکی.....
* ویو ع/ا*
بیرون بودم تا یه هوایی بخورم....
یکم قدم زدم....نزدیک های شب بود....
دیگه رفتم خونه....
رسیدم......
از بیرون پنجره خونه رو دیدم....پرده ها کشیده شده بود و همه جا انگار تاریک بود....صدای شکستن چیزی رو شنیدم سریع رفتم داخل خونه!
دیدم همه چیز سر جاشه!
ع/ا : هوفففف....ترسیدم!
یهو مامان ا/ت اومد جلوم با یه صورت وحشتناک!
ا/م : چرا بیخبر اومدین؟
ع/ا : ولش...ا/ت حالش خوبه؟!
ا/م : ( خنده ترسناک ) چرا حالش بد باشه؟
ع/ا : هی....بهم نزدیک نشو!
ا/م: چرا؟
ع/ا : گفتم بهم نزدیک نشو!!! ( با داد )
ا/م : هوم....عزیزم!
یهو دیدم برادرم هم اومد با همون صورت!
خیلی ترسیدم....تازه فهمیدم اون میخواد گولم بزنه!
با دستام هولشون دادم و رفتم همه جای خونه رو گشتم.....
* ویو تهیونگ *
چشمام رو آروم با صدای پیانو باز کردم....
تهیونگ : آخی....سرم!
از زمین پاشدم و خودمو تمیز کردم....صدای پیانو توجهم رو جلب کرد!
از یه اتاقی میومد!
در اون اتاق بسته بود....در و آروم باز کردم و ا/ت رو دیدم که داره پیانو میزنه!
تهیونگ : ا/ت...!
ا/ت : اوه...سلام تهیونگ!
تهیونگ : امممم...حالت خوبه؟
ا/ت : ( خنده ) معلومه....
تهیونگ: آهان....
ا/ت : چرا نمیای پیشم؟
تهیونگ : الان میام....
ا/ت : آره....بیا!
رفتم نزدیکشش....تا خواستم پیشش بشینم یکی با صدای بلند صدام کرد...!!
؟: نه....نکن!!! ( با داد)
برگشتم دیدم......
هعی....
داشتم این پارتو مینوشتم یهو آپ نشد و پاکید!💔🥲🤌🏻
بعد از قرن ها🗿🤝🏻
شرط ندارع 🦋🗿
* ویو تهیونگ *
سرم رو آوردم بالا....
ا/ت رو دیدم!!!
رفتم نزدیکش! صورتش ترسناک شده بود!
چشماش سیاه لوت و از صورتش خون میومد!
تهیونگ : ا/ت....چه بلایی به سرت اومده؟!
دیدم هیچی نمیگه....عصبانی شدم! ( خو جواب بچمو بدع🗿🗡)
تهیونگ : یاااا....یه چیزی بگو!
بازم هیچی نگفت....با دست هولش دادم که یهو با دستاش خفم کرد!!!
نمیتونستم نفس بکشم!!!
تهیونگ : ولم کن.....!
ا/ت : ( با صدای ترسناک ) تو....باید....کشته بشی!
منو انداخت زمین و تاریکی.....
* ویو ع/ا*
بیرون بودم تا یه هوایی بخورم....
یکم قدم زدم....نزدیک های شب بود....
دیگه رفتم خونه....
رسیدم......
از بیرون پنجره خونه رو دیدم....پرده ها کشیده شده بود و همه جا انگار تاریک بود....صدای شکستن چیزی رو شنیدم سریع رفتم داخل خونه!
دیدم همه چیز سر جاشه!
ع/ا : هوفففف....ترسیدم!
یهو مامان ا/ت اومد جلوم با یه صورت وحشتناک!
ا/م : چرا بیخبر اومدین؟
ع/ا : ولش...ا/ت حالش خوبه؟!
ا/م : ( خنده ترسناک ) چرا حالش بد باشه؟
ع/ا : هی....بهم نزدیک نشو!
ا/م: چرا؟
ع/ا : گفتم بهم نزدیک نشو!!! ( با داد )
ا/م : هوم....عزیزم!
یهو دیدم برادرم هم اومد با همون صورت!
خیلی ترسیدم....تازه فهمیدم اون میخواد گولم بزنه!
با دستام هولشون دادم و رفتم همه جای خونه رو گشتم.....
* ویو تهیونگ *
چشمام رو آروم با صدای پیانو باز کردم....
تهیونگ : آخی....سرم!
از زمین پاشدم و خودمو تمیز کردم....صدای پیانو توجهم رو جلب کرد!
از یه اتاقی میومد!
در اون اتاق بسته بود....در و آروم باز کردم و ا/ت رو دیدم که داره پیانو میزنه!
تهیونگ : ا/ت...!
ا/ت : اوه...سلام تهیونگ!
تهیونگ : امممم...حالت خوبه؟
ا/ت : ( خنده ) معلومه....
تهیونگ: آهان....
ا/ت : چرا نمیای پیشم؟
تهیونگ : الان میام....
ا/ت : آره....بیا!
رفتم نزدیکشش....تا خواستم پیشش بشینم یکی با صدای بلند صدام کرد...!!
؟: نه....نکن!!! ( با داد)
برگشتم دیدم......
هعی....
داشتم این پارتو مینوشتم یهو آپ نشد و پاکید!💔🥲🤌🏻
بعد از قرن ها🗿🤝🏻
شرط ندارع 🦋🗿
۵۹.۲k
۱۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.