جن گیری ( پارت نوزدهم )
جن گیری ( پارت نوزدهم )
* ویو ع/ا *
یهو دیدم تهیونگ پاشد و بدون اینکه چیزی بگه یه مسیری رو راه رفت....منم دنبالش میرفتم!
تا....رسیدیم به یه اتاق....
اتاق ا/ت!
تهیونگ وایساد....
انگار یکی دیگه کنترلش میکرد!
ع/ا : هی...چیکار میکنی؟
تهیونگ : اون....اینجاست!
ع/ا : کی؟
تهیونگ : شیطان تک چشم!
ع/ا : هوم....
تهیونگ : میای....باهم بازی کنیم؟
ع/ا : چی داری میگی؟!
تهیونگ : ( صداش تغییر کرد ) داری عصبانیش میکنی! حواست باشه!
ع/ا : تو چِت شده؟!
تهیونگ : تو....باید بمیری!!! ( با صدای ترسناک و بلند )
ع/ا : نه.....تو از جون من چی میخوای؟! (داد )
تهیونگ : ( خنده ترسناک ) خود ترو!
نفهمیدم چی شد....
* ویو ا/ت *
چشمام رو باز کردم.....
توی یه اتاق کاملا سیاه بودم با کَله های آدم!
ا/ت : من....من کجام؟!
؟ : ( خنده ) من دوباره تورو گرفتم!
ا/ت : ( گریه ) خواهش میکنم....ولم کن!!!
؟: نه....!!!! هنوز باهات کار دارم! منکه میدونم نقطه ضعف تو چیه!
ا/ت : چی؟!
؟ : هوم....خیلی احمقی!
ا/ت : تو نمیتونی!
؟ : میبینیم!
ا/ت : اگر آسیبی به خانوادم برسه....
؟ : چیکار میکنی؟!
ا/ت : خودم....میکشمت!
؟ : اول من....اما هنوز با اون پسره و عموت کار دارم!
ا/ت : ( گریه ) فقط...بهم بگو من کجام؟!
؟ : من تورو زندانی کردم....توی ذهنت!
ا/ت : ( گریه )
؟ : ( خنده ترسناک) حالا بدن تو مال منه!
ا/ت : تو شکست میخوری!
؟ : نه....ایندفعه این تویی که شکست میخوری....! شما انسان ها زود باورید و ساده لوح! پس کارم راحت تره!
اون یهو غیب شد!!!
منم نشستم یجا و زانو هامو بغل کردم....
ا/ت : ( گریه ) همش تقصیر منه...!! منه لعنتی اگر اون روز اونکارو نمیکردم....الان این وضعیتم نبود!!
* ۱۰ سال قبل *
از زبان ا/ت : من اونموقع فقط ۷ سالم بود.....و...بچه بودم! چیزی از دنیای واقعی خبر نداشتم....همه ی بچه ها یکم بزرگتر از من همیشه بخاطر رفتار عجیبم منو مسخره میکردن!
من مبتلا به یک بیماری نادر بودم....که علائمش این بود که حرکت های ناگهانی انجام میدادم و بعضی موقع ها خودم رو میزدم! دست خودم نبود....
پدر و مادرم خیلی نگران شدن و منو بردن پیش یک روان پزشک تا بگه که مشکل اصلی من چیه....چند جلسه گذشت....ولی هیچ تغییری نمیکردم....یادمه پدرم تعریف میکرد که وقتی بچه بودم میخواستم با چاقو بکشمش!
من واقعا عجیب به دنیا اومدم....
غافل از اینکه یه کی زندگی مارو نابود کرده....بله....دشمن خانوادگی ما!
که از منو و خانوادم مشکل داشت...خیلی از ما متنفر بود!
مثل اینکه اون با جادو و طلسم مارو هدف گرفته و زندگی مارو نابود کرده....
چند سال گدشت من اون زمان خیلی جون بودم....۱۵ سالم بود....و...خیلی کنجکاو...بازم این مشکل من و رفتار های عجیبم داشتن کم تر میشدن و نگرانی های پدر و مادر هم کم نر میشد....دیگه داشتم مثل یه آدم عادی زندگی میکردم....ولی....بعد از ۲ سال پدر و مادرم شروع به دعوا کردنم کردن! بخاطر نمره مدرسم که بد بود!
من همیشه تحقیر میشدم و بخاطر نمره قضاوت میشدم....مادرم بهم میگفت که تو باید جوری باشی که بقیه هستن!
ولی من این کارو دوست نداشتم....همه کم کم داشتن ازم متنفر میشدن و من حس خودکشی میگرفتم...نمیدونم چطوری ولی دوران جونی هم تموم شد و ۲۰ سالم شد....و...تا الان که این بلا به سرم اومده...من میدونم که اون کسی که مارو طلسم کرده مشکلش با من بوده!
و من....الان واقعا منتظر کمک هستم!
من خستم و دلم یه خواب عمیق میخواد!
هعیایابا.نشم ق ثثخغصک صخغکصخ۵کص۷ککخ۵کص۵۷گ۸۵صگ
خسته ام من خسته ام من....مثل مرغ بال و پر شکسته ام من!🗿🤝🏻💔
* ویو ع/ا *
یهو دیدم تهیونگ پاشد و بدون اینکه چیزی بگه یه مسیری رو راه رفت....منم دنبالش میرفتم!
تا....رسیدیم به یه اتاق....
اتاق ا/ت!
تهیونگ وایساد....
انگار یکی دیگه کنترلش میکرد!
ع/ا : هی...چیکار میکنی؟
تهیونگ : اون....اینجاست!
ع/ا : کی؟
تهیونگ : شیطان تک چشم!
ع/ا : هوم....
تهیونگ : میای....باهم بازی کنیم؟
ع/ا : چی داری میگی؟!
تهیونگ : ( صداش تغییر کرد ) داری عصبانیش میکنی! حواست باشه!
ع/ا : تو چِت شده؟!
تهیونگ : تو....باید بمیری!!! ( با صدای ترسناک و بلند )
ع/ا : نه.....تو از جون من چی میخوای؟! (داد )
تهیونگ : ( خنده ترسناک ) خود ترو!
نفهمیدم چی شد....
* ویو ا/ت *
چشمام رو باز کردم.....
توی یه اتاق کاملا سیاه بودم با کَله های آدم!
ا/ت : من....من کجام؟!
؟ : ( خنده ) من دوباره تورو گرفتم!
ا/ت : ( گریه ) خواهش میکنم....ولم کن!!!
؟: نه....!!!! هنوز باهات کار دارم! منکه میدونم نقطه ضعف تو چیه!
ا/ت : چی؟!
؟ : هوم....خیلی احمقی!
ا/ت : تو نمیتونی!
؟ : میبینیم!
ا/ت : اگر آسیبی به خانوادم برسه....
؟ : چیکار میکنی؟!
ا/ت : خودم....میکشمت!
؟ : اول من....اما هنوز با اون پسره و عموت کار دارم!
ا/ت : ( گریه ) فقط...بهم بگو من کجام؟!
؟ : من تورو زندانی کردم....توی ذهنت!
ا/ت : ( گریه )
؟ : ( خنده ترسناک) حالا بدن تو مال منه!
ا/ت : تو شکست میخوری!
؟ : نه....ایندفعه این تویی که شکست میخوری....! شما انسان ها زود باورید و ساده لوح! پس کارم راحت تره!
اون یهو غیب شد!!!
منم نشستم یجا و زانو هامو بغل کردم....
ا/ت : ( گریه ) همش تقصیر منه...!! منه لعنتی اگر اون روز اونکارو نمیکردم....الان این وضعیتم نبود!!
* ۱۰ سال قبل *
از زبان ا/ت : من اونموقع فقط ۷ سالم بود.....و...بچه بودم! چیزی از دنیای واقعی خبر نداشتم....همه ی بچه ها یکم بزرگتر از من همیشه بخاطر رفتار عجیبم منو مسخره میکردن!
من مبتلا به یک بیماری نادر بودم....که علائمش این بود که حرکت های ناگهانی انجام میدادم و بعضی موقع ها خودم رو میزدم! دست خودم نبود....
پدر و مادرم خیلی نگران شدن و منو بردن پیش یک روان پزشک تا بگه که مشکل اصلی من چیه....چند جلسه گذشت....ولی هیچ تغییری نمیکردم....یادمه پدرم تعریف میکرد که وقتی بچه بودم میخواستم با چاقو بکشمش!
من واقعا عجیب به دنیا اومدم....
غافل از اینکه یه کی زندگی مارو نابود کرده....بله....دشمن خانوادگی ما!
که از منو و خانوادم مشکل داشت...خیلی از ما متنفر بود!
مثل اینکه اون با جادو و طلسم مارو هدف گرفته و زندگی مارو نابود کرده....
چند سال گدشت من اون زمان خیلی جون بودم....۱۵ سالم بود....و...خیلی کنجکاو...بازم این مشکل من و رفتار های عجیبم داشتن کم تر میشدن و نگرانی های پدر و مادر هم کم نر میشد....دیگه داشتم مثل یه آدم عادی زندگی میکردم....ولی....بعد از ۲ سال پدر و مادرم شروع به دعوا کردنم کردن! بخاطر نمره مدرسم که بد بود!
من همیشه تحقیر میشدم و بخاطر نمره قضاوت میشدم....مادرم بهم میگفت که تو باید جوری باشی که بقیه هستن!
ولی من این کارو دوست نداشتم....همه کم کم داشتن ازم متنفر میشدن و من حس خودکشی میگرفتم...نمیدونم چطوری ولی دوران جونی هم تموم شد و ۲۰ سالم شد....و...تا الان که این بلا به سرم اومده...من میدونم که اون کسی که مارو طلسم کرده مشکلش با من بوده!
و من....الان واقعا منتظر کمک هستم!
من خستم و دلم یه خواب عمیق میخواد!
هعیایابا.نشم ق ثثخغصک صخغکصخ۵کص۷ککخ۵کص۵۷گ۸۵صگ
خسته ام من خسته ام من....مثل مرغ بال و پر شکسته ام من!🗿🤝🏻💔
۲۴.۵k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.