فیک عشق دردسرساز

«پارت:۴۸»
برمیگردم سمتش...
-رئیس سازمان همون مرد میانسالی که چندین و چند سال بهش خدمت کردی پدر من بود!
از وقتی بچه بودم جای اسباب بازی ابزار دفاعی دادن دستم...
پدرم همیشه بهم میگفت وقتی بزرگ بشم باید جای اونو بگیرم
مدتها گذشت و من دیگه بزرگ شده بودم،یه روز بیخبر از پدرم به سازمان اومدم و تو رو اونجا دیدم،اولش هیچ چیز خاصی نبود ولی وقتی شروع کردی به جنگیدن و اون مردو انداختی زمین و امتیاز گرفتی ازت خوشم اومد...یه جورایی مثل خودم بودی
از راه دور مواظبت بودم ، تصمیم داشتم وقتی رئیس شدم تورو شخصا بادیگارد خودم بکنم اما...خب بقیه شو میدونی.
درحالی که روی تختم میشینم و به فکر فرو رفتم دست گرم تهیونگ روی شونم احساس میکنم.
برمیگردم سمتش...
-وحالا راجب قضیه سولان!
سعی میکنم خودمو بی تفاوت نشون بدم اما نمیتونم کامل برمیگردم سمتش و بهش خیره میشم تا ادامه بده.
-سولان یهویی پرت شد وسط زندگیم و مثل زالو چسبیده و ولم نمیکنه،اما من شک دارم! به هایون چند بار دیدم که با هایون حرف میزنه و اگر دقت کرده باشی هر موقع دعوا بین من و اون شروع پیدا میکنه هایون سریع درستش میکنه...از اون بدتر هایون..تو...تو..
+من چی؟
-تورو دوست داره و این راه خوبیه که منو از تو جدا کنه
انگار یه سطل آب یخ خالی کردن روم،چرا خودم شک نکرده بودم؟اینقدر درگیر چیزای مختلف شده بودم که اصلا متوجه اطرافم نشدم و نفهمیدم هایون با زندگیم بازی کرده...
خشم همه وجودمو گرفته بود...
دستای تهیونگ دور بدنم پیچید و منو از سیاه چاله ی ذهنم بیرون کشید...دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو تو گردنش بردمو چشمامو بستم.
عطرش...بغلش...وجودش
داشت یادم میرفت از هر مسکنی قوی تره
دستشو گذاشت زیر چونه ام و سرمو بالا آورد و مجبورم کرد تو چشاش نگاه کنم
-منو بخشیدی؟
بدون مکثی گفتم...
+معلومه
چشماش برقی زد و لباشو قفل لبام کرد...
.....بغلم کرده بود و موهامو نوازش میکرد که غرق در خواب شدم...
بیدار که شدم تهیونگ خیره به صورتم دیدم و لبخندی زدم...
+چیه؟
-هیچی
دوباره افکار مزاحم هجوم آوردن و روی تخت نشستم
-چت شد یهو؟
+حالا با هایون چیکار کنیم؟
لبخند شیطانی زد و گفت...
-یه نقشه عالی دارم...