فیک عشق دردسرساز
«پارت:۴۹»
نقشه داشت عالی پیش میرفت و تو تاریکی پشت یه ماشین با تهیونگ کمین کرده بودیم و دید میزدیم...
بالاخره سر وقت،ماشین سولان جلوی خونه هایون توقف کرد.
هایون اومد و درو براش باز کرد...
+هی تهیونگ...مطمئنی شنود و درست وصل کردی؟
-خیالت راحت خیر سرم رئیس یه سازمان بزرگما
برگشتم و گوشیو روشن کردم...
بلافاصله صداش توی گوشم پیچید
*هایون نگران نباش دارم تهیونگو به دست میارم فقط یکم زمان میخوام
•تحملم داره تموم میشه هرچی زودتر بهتر من مورا رو میخوام این حرف آخرمه کاسه صبرمو لبریز نکن زودتر تمومش کن نشد تو غذا یا نوشیدنیش سم بریز
*دیوونه شدی هایون؟!!!
•برام مهم نیست گفتم که صبرم زیاد نیست.
+کافیه الان وقتشه
-بزن بریم
رفتم و زنگ درو زدم...
•بله؟
+منم هایون
•م..مورا؟
+اره باز کن
در با تیکی باز شد و رفتم تو و تهیونگ پشتم تو سایه تاریک دیوار میومد.
هایون هل شده بود و سریع درو باز کرد و با بهت بهم نگاه میکرد..
•این وقت شب اینجا چیکار میکنی مورا؟
+انتظار نداشتی بیام؟
•نه عزیزم فقط یکم تعجب کردم
+نمیخوای دعوتم کنی تو؟
به خودش اومد و سریع رفت کنار،اومد درو ببنده که گفتم ...
+مهمون داریم عزیزم نبند درو!
پشت سر من تهیونگ اومد،که هایون متعجب تر شد...
پوزخندی زدمو با صدای بلندی ادامه دادم..
+بیا بیرون موش کوچولو از سوراخت بیا بیرون تا تکلیفتو روشن کنم!
•دیوونه شدی مورا؟چه خبره اینجا؟
برگشتم سمتش با همون پوزخندم که رو مخش بود زل زدم به چشاش
+یعنی میخوای بگی چیزی نمیدونی؟اومدم تا تموم کنم بازیتو عزیزم
با تکون خوردن سایه ای پشت مبل رفتمو از موهاش گرفتم و کشیدمش بیرون،نیم نگاهی به تهیونگ که دست به سینه به دیوار تکیه زده بود و با تحسین نگام میکرد انداختمو سولانو کشیدم و انداختمش جلو پای هایون
+آخ آخ چه موش چموشی!
اومد بلندش کنه که داد زدم...
+دستت بهش نخوره هایون که دستتو میشکنم!
تموم شد،همه چی فکر نمیکردم اینقدر پست و عوضی باشی که همچین کاری و در حقم بکنی! من باتو دردو دل کردم، از اینکه عاشق تهیونگم،تو گفتی بهم کمک میکنی..گفتی پشتم هستی و حمایتم میکنی! ولی تو چیکار کردی هایون؟تمام این آتیشا از گور تو بلند میشده و من بیخبر از همه چیز.
تو منو دوست نداشتی هایون..اگه داشتی دلت نمیخواست حتی یه قطره اشک از چشمم بریزه..دلت نمیخواست زجر بکشم!
•نه توضیح میدم
دستمو به علامت سکوت بالا بردم
+اینقدر پستی که حتی وقتی که گندی که زدیو دارم بهت میگم باز میگی نه
گوشیمو از جیبم درآوردم و صدای مکالمش با سولان و براش پلی کردم.
با ناباوری دهنش باز و بسته میشد ولی حرفی جز آوای نامفهوم از لبش بیرون نمیومد.
با تموم شدن اون ویس چند دقیقه ای صدای آژیر پلیس بلند شد..
-خب خب رسیدیم به بخش جذاب ماجرا،جناب هایون شما به جرم اقدام به قتل و مسموم کردن من بازداشتی و شما خانوم سولان به جرم همدستی با جناب هایون میوفتی تو زندان تا آب خنک نوش جون کنی
یه نگاه بهش کردم که باحالت بامزه ای انگشتاشو باز و بسته کرد و گفت...
-بای بای
نقشه داشت عالی پیش میرفت و تو تاریکی پشت یه ماشین با تهیونگ کمین کرده بودیم و دید میزدیم...
بالاخره سر وقت،ماشین سولان جلوی خونه هایون توقف کرد.
هایون اومد و درو براش باز کرد...
+هی تهیونگ...مطمئنی شنود و درست وصل کردی؟
-خیالت راحت خیر سرم رئیس یه سازمان بزرگما
برگشتم و گوشیو روشن کردم...
بلافاصله صداش توی گوشم پیچید
*هایون نگران نباش دارم تهیونگو به دست میارم فقط یکم زمان میخوام
•تحملم داره تموم میشه هرچی زودتر بهتر من مورا رو میخوام این حرف آخرمه کاسه صبرمو لبریز نکن زودتر تمومش کن نشد تو غذا یا نوشیدنیش سم بریز
*دیوونه شدی هایون؟!!!
•برام مهم نیست گفتم که صبرم زیاد نیست.
+کافیه الان وقتشه
-بزن بریم
رفتم و زنگ درو زدم...
•بله؟
+منم هایون
•م..مورا؟
+اره باز کن
در با تیکی باز شد و رفتم تو و تهیونگ پشتم تو سایه تاریک دیوار میومد.
هایون هل شده بود و سریع درو باز کرد و با بهت بهم نگاه میکرد..
•این وقت شب اینجا چیکار میکنی مورا؟
+انتظار نداشتی بیام؟
•نه عزیزم فقط یکم تعجب کردم
+نمیخوای دعوتم کنی تو؟
به خودش اومد و سریع رفت کنار،اومد درو ببنده که گفتم ...
+مهمون داریم عزیزم نبند درو!
پشت سر من تهیونگ اومد،که هایون متعجب تر شد...
پوزخندی زدمو با صدای بلندی ادامه دادم..
+بیا بیرون موش کوچولو از سوراخت بیا بیرون تا تکلیفتو روشن کنم!
•دیوونه شدی مورا؟چه خبره اینجا؟
برگشتم سمتش با همون پوزخندم که رو مخش بود زل زدم به چشاش
+یعنی میخوای بگی چیزی نمیدونی؟اومدم تا تموم کنم بازیتو عزیزم
با تکون خوردن سایه ای پشت مبل رفتمو از موهاش گرفتم و کشیدمش بیرون،نیم نگاهی به تهیونگ که دست به سینه به دیوار تکیه زده بود و با تحسین نگام میکرد انداختمو سولانو کشیدم و انداختمش جلو پای هایون
+آخ آخ چه موش چموشی!
اومد بلندش کنه که داد زدم...
+دستت بهش نخوره هایون که دستتو میشکنم!
تموم شد،همه چی فکر نمیکردم اینقدر پست و عوضی باشی که همچین کاری و در حقم بکنی! من باتو دردو دل کردم، از اینکه عاشق تهیونگم،تو گفتی بهم کمک میکنی..گفتی پشتم هستی و حمایتم میکنی! ولی تو چیکار کردی هایون؟تمام این آتیشا از گور تو بلند میشده و من بیخبر از همه چیز.
تو منو دوست نداشتی هایون..اگه داشتی دلت نمیخواست حتی یه قطره اشک از چشمم بریزه..دلت نمیخواست زجر بکشم!
•نه توضیح میدم
دستمو به علامت سکوت بالا بردم
+اینقدر پستی که حتی وقتی که گندی که زدیو دارم بهت میگم باز میگی نه
گوشیمو از جیبم درآوردم و صدای مکالمش با سولان و براش پلی کردم.
با ناباوری دهنش باز و بسته میشد ولی حرفی جز آوای نامفهوم از لبش بیرون نمیومد.
با تموم شدن اون ویس چند دقیقه ای صدای آژیر پلیس بلند شد..
-خب خب رسیدیم به بخش جذاب ماجرا،جناب هایون شما به جرم اقدام به قتل و مسموم کردن من بازداشتی و شما خانوم سولان به جرم همدستی با جناب هایون میوفتی تو زندان تا آب خنک نوش جون کنی
یه نگاه بهش کردم که باحالت بامزه ای انگشتاشو باز و بسته کرد و گفت...
-بای بای
۳۵.۷k
۲۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.