⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 10
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
حرفشو قطع کردمو گفتم :< انتظار نداری که باهات ازدواج کنم؟ >
وایساد نگاهم کرد...با خونسردی گفتم :< به هم نمی خوریم...تازه تو 5سال ازم کوچیک تری... >
حرفمو قطع کردو گفت :< خواهش... >
با پرخاش برگشتم سمتشو گفتم :< روزی هزار نفر به من همین حرفارو میزنن...اگه قرار باشه به همشون بگم بله که نمیشه! >
نگاهی به سر تا پاش کردمو گفتم :< بفرما بیرون >
تا اینو گفتم در ون باز شدو محراب و مهشاد اومدن داخل... با دیدن پسره لبشونو گزیدن و به من که با عصبانیت بهشون نگاه میکردم چشم دوختن... رومو برگردوندم سمت پنجره...
محراب :< تو چجوری اومدی؟! >
و بازوشو کشید و کشیدش بیرون... لحظه آخر اسممو صدا زد..ناخودآگاه برگشتم سمتش...نگاه پررنجی بهم
انداخت و رفت.. مطمئنا نگاهش تا آخر عمر توی ذهنم ثبت میشد!پوف!... اولش خواستم خوب رفتار کنم شاید بره
پی کارش...ولی نشد...بد رفت رو اعصابم...
مهشاد نشست و گفت :< وای ببخشید دیانا دنبال قهوه >
دستی به پیشونیم کشیدمو گفتم :< فراموشش کن... >
مهشاد :< خوبی؟ >
دیانا :< بد رفتار کردم...امروز سر فیلم برداری عصبی شده بودم...حالا که این اومد... >
مهشاد حرفمو قطع کردو گفت :< چیزی بود که تموم شد رفت.فراموشش کن >
سری تکون دادمو ساکت شدم..
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 10
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
حرفشو قطع کردمو گفتم :< انتظار نداری که باهات ازدواج کنم؟ >
وایساد نگاهم کرد...با خونسردی گفتم :< به هم نمی خوریم...تازه تو 5سال ازم کوچیک تری... >
حرفمو قطع کردو گفت :< خواهش... >
با پرخاش برگشتم سمتشو گفتم :< روزی هزار نفر به من همین حرفارو میزنن...اگه قرار باشه به همشون بگم بله که نمیشه! >
نگاهی به سر تا پاش کردمو گفتم :< بفرما بیرون >
تا اینو گفتم در ون باز شدو محراب و مهشاد اومدن داخل... با دیدن پسره لبشونو گزیدن و به من که با عصبانیت بهشون نگاه میکردم چشم دوختن... رومو برگردوندم سمت پنجره...
محراب :< تو چجوری اومدی؟! >
و بازوشو کشید و کشیدش بیرون... لحظه آخر اسممو صدا زد..ناخودآگاه برگشتم سمتش...نگاه پررنجی بهم
انداخت و رفت.. مطمئنا نگاهش تا آخر عمر توی ذهنم ثبت میشد!پوف!... اولش خواستم خوب رفتار کنم شاید بره
پی کارش...ولی نشد...بد رفت رو اعصابم...
مهشاد نشست و گفت :< وای ببخشید دیانا دنبال قهوه >
دستی به پیشونیم کشیدمو گفتم :< فراموشش کن... >
مهشاد :< خوبی؟ >
دیانا :< بد رفتار کردم...امروز سر فیلم برداری عصبی شده بودم...حالا که این اومد... >
مهشاد حرفمو قطع کردو گفت :< چیزی بود که تموم شد رفت.فراموشش کن >
سری تکون دادمو ساکت شدم..
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
۶.۵k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.