⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 9
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
مجری لبخندی زدو گفت :< هیچ وقت شایعه ها در مورد خانوم رحیمی تمومی نداره...اما...خانوم خاموشی شما چطور؟خبری از ازدواجتون نیست؟ >
طناز به زور خنده ای کردو گفت :< نه...خب دیانا طرفدارای زیادی داره..و خب مسلما شایعه درباره اش بیشتره. >
مجری :< خانوم رحیمی به عنوان یه دوست چه پیشنهادی برای خانوم خاموشی دارین؟به عنوان یه سوپراستار؟ >
حالت متفکرانه ای گرفتم و بعد لحظه ای گفتم :< پیشنهاد خاصی ندارم... >
و بازهم خنده حضار بلند شد، پوکر نگاهی کردم، خنده شون زوریه یا حرفای من واقعا به خنده میندازتشون؟
مجری با آن لبخند مکش مرگ ما اش رو به شقایق گفت :< خانوم خاموشی از اینکه بازگیر نقش دومی چه حسی داری؟ >
شقایق لبخند حرصی زدو گفت :< خب برای من که مدتیه نقش اولم کمی سخته...ولی خب.. >
چاپلوسانه نگاهی به طرفداران و من انداخت و رو به مرد مجری گفت :< کنار دیانا جون کار میکنم برام راحت تره... >
دیگر از بقیه مصاحبه به خاطر خستگی اش چیزی نفهمیدم و فورا بعد از اتمام مصاحبه خسته و کوفته به سمت ونوقتی
رفتم و داخلش نشستم... طبق عادت مهشاد برای گرفتن یه فنجون قهوه داغ رفته بودو محراب برنامه ها را با
کارگردان تنظیم می کرد... سرمو به پشتی تکیه دادم و چشمامو بستم،
با باز شدن در ون دستمو برای گرفتن فنجون قهوه به سمت در دراز کردم و منتظر موندم قهوه به دستم برسه که
از گرمای دستی سریع خودمو چسبوندم به شیشه و دستمو عقب کشیدم... با دیدن یه پسر جوون خشکم
زد... کمی بعدش به خودم اومدم و اخم هامو در هم کشیدمو گفتم :< فکر نمیکنی وارد شدن به ماشین بقیه بدون اجازه کار خوشایندی نیست؟! >
نگاهی به اطراف کردو با کمال پررویی اومد داخل و درو بست!
دیانا :< کجا میای؟!پیاده شو... >
برگشت و گفت :< ..
پارت 9
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
مجری لبخندی زدو گفت :< هیچ وقت شایعه ها در مورد خانوم رحیمی تمومی نداره...اما...خانوم خاموشی شما چطور؟خبری از ازدواجتون نیست؟ >
طناز به زور خنده ای کردو گفت :< نه...خب دیانا طرفدارای زیادی داره..و خب مسلما شایعه درباره اش بیشتره. >
مجری :< خانوم رحیمی به عنوان یه دوست چه پیشنهادی برای خانوم خاموشی دارین؟به عنوان یه سوپراستار؟ >
حالت متفکرانه ای گرفتم و بعد لحظه ای گفتم :< پیشنهاد خاصی ندارم... >
و بازهم خنده حضار بلند شد، پوکر نگاهی کردم، خنده شون زوریه یا حرفای من واقعا به خنده میندازتشون؟
مجری با آن لبخند مکش مرگ ما اش رو به شقایق گفت :< خانوم خاموشی از اینکه بازگیر نقش دومی چه حسی داری؟ >
شقایق لبخند حرصی زدو گفت :< خب برای من که مدتیه نقش اولم کمی سخته...ولی خب.. >
چاپلوسانه نگاهی به طرفداران و من انداخت و رو به مرد مجری گفت :< کنار دیانا جون کار میکنم برام راحت تره... >
دیگر از بقیه مصاحبه به خاطر خستگی اش چیزی نفهمیدم و فورا بعد از اتمام مصاحبه خسته و کوفته به سمت ونوقتی
رفتم و داخلش نشستم... طبق عادت مهشاد برای گرفتن یه فنجون قهوه داغ رفته بودو محراب برنامه ها را با
کارگردان تنظیم می کرد... سرمو به پشتی تکیه دادم و چشمامو بستم،
با باز شدن در ون دستمو برای گرفتن فنجون قهوه به سمت در دراز کردم و منتظر موندم قهوه به دستم برسه که
از گرمای دستی سریع خودمو چسبوندم به شیشه و دستمو عقب کشیدم... با دیدن یه پسر جوون خشکم
زد... کمی بعدش به خودم اومدم و اخم هامو در هم کشیدمو گفتم :< فکر نمیکنی وارد شدن به ماشین بقیه بدون اجازه کار خوشایندی نیست؟! >
نگاهی به اطراف کردو با کمال پررویی اومد داخل و درو بست!
دیانا :< کجا میای؟!پیاده شو... >
برگشت و گفت :< ..
۵.۳k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.