⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 10
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
برگشت و گفت :< هیس!میخوام صحبت کنم... >
سعی کردمو آرامشمو حفظ کنم ولی امروز از اون روزهایی بود که نمیتونستم باشخصیت رفتار کنم :< بفرما پایین. >
نگاهی بهم انداخت... نفسمو بیرون دادمو گفتم :< ببین...من امروز اصلا نرمال نیستم...دلم نمیخواد حرفی بزنم که بعدا به ضررم تموم بشه... >
یکم خودشو کشید سمتم...
با داد و بیداد گفتم :< آهای!کمک!یکی مزاحمم... >
با گذاشتن دستش روی دهنم گُر گرفتمو دستشو پس زدم... با عصبانیت گفتم :< داری چیکار میکنی؟! >
با دلخوری گفت :< دیانا.. >
چشمام درشت شدو گفتم :< چه زودم پسرخاله میشه...پیاده شو آقا! >
بازهم یکی از طرفدارا که ادعا میکرد عاشقمه!.. پوزخندی زدمو گفتم :< تو هم لابد عاشقمی؟...به درک! >
با ناراحتی زل زد بهم... درو باز کردمو گفتم :< پیاده شو... >
پسره :< خواهش...بزار حرفامو بزنم... >
به جلو خیره شدمو زیرلب گفتم :< ای تو روحت مهشاد... محراب خنگول...کجایین پس؟ >
پسره :< من اسمم پارسیا هست... دانشجوی معماریم... 22سالمه.. پسر دوم خونوادم...وضع مالیمونم خوبه.خودمم آدم کاری و آینده دار... >
پارت 10
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
برگشت و گفت :< هیس!میخوام صحبت کنم... >
سعی کردمو آرامشمو حفظ کنم ولی امروز از اون روزهایی بود که نمیتونستم باشخصیت رفتار کنم :< بفرما پایین. >
نگاهی بهم انداخت... نفسمو بیرون دادمو گفتم :< ببین...من امروز اصلا نرمال نیستم...دلم نمیخواد حرفی بزنم که بعدا به ضررم تموم بشه... >
یکم خودشو کشید سمتم...
با داد و بیداد گفتم :< آهای!کمک!یکی مزاحمم... >
با گذاشتن دستش روی دهنم گُر گرفتمو دستشو پس زدم... با عصبانیت گفتم :< داری چیکار میکنی؟! >
با دلخوری گفت :< دیانا.. >
چشمام درشت شدو گفتم :< چه زودم پسرخاله میشه...پیاده شو آقا! >
بازهم یکی از طرفدارا که ادعا میکرد عاشقمه!.. پوزخندی زدمو گفتم :< تو هم لابد عاشقمی؟...به درک! >
با ناراحتی زل زد بهم... درو باز کردمو گفتم :< پیاده شو... >
پسره :< خواهش...بزار حرفامو بزنم... >
به جلو خیره شدمو زیرلب گفتم :< ای تو روحت مهشاد... محراب خنگول...کجایین پس؟ >
پسره :< من اسمم پارسیا هست... دانشجوی معماریم... 22سالمه.. پسر دوم خونوادم...وضع مالیمونم خوبه.خودمم آدم کاری و آینده دار... >
۴.۹k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.