پارت ۱۲۵ آخرین تکه قلبم نویسنده izeinabii
#پارت_۱۲۵ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabii
آهو
فندکمو از توی جیبم درآوردم یه اسکلت دختر بود.. کادوی ولنتاین پارسال
با یه حرکت آتیشش جلوی چشمم شعله ور شد.
بسوزه هر چی خاطره اس..
پوزخندی نشست روی لبم.
چی فکر می کردیم چیشد!
شمارشو گرفتم.
بعد از خوردن چند بوق صدای بم و خواب آلودش خورد به گوشم.
_بگو..خزوس بی محل!
_بیا می خوام امانتیاتو پس بدم بهت.
_چیارو منظورته من امانتی دست تو ندارم!
_موتور حلقه فندک بقیه چیزا ام که شمالن.
بلند خندید.
_بیخیال من اونارو کادو دادم بت که دلتو خوش کنم می تونی بندازیشون سطل آشغال.
_اما ترجیح می دم خودت بندازیشون سطل آشغال چون من حتی نزدیک آشغالم نمیشم به هرحال اوتجا به خوی تو نزدیک تره.
عصبیانیتشو از اینجا هم میشد حس کرد.
_چیشد صدات چرا نمیاد؟
_کجایی
_پایین بیا اینارو بگیر یا یکی رو بفرس پایین.
_دارم میام.
بدون هیچ حرفی قطع کردم.
نفسی از سر عصبانیت کشیدم.
منم فندک اسکلت پسر که روبه دختر زانوزده گل گرفته بود رو براش گرفتم
یه عمر علاف کی بودم؟
یه عمر به خیال اینکه یکی از خودشم منو بیشتر دوس داره زندگی کردم.. حالا چطور باور کنم که همش زر مفت بوده؟
_آهو
برگشتم سمت صاحب صدا.
رفتم سمتش. حلقه ، سوییچ موتور و فندک رو از جیبم دراوردم و گرفتم جلوش.
_بیا
دو دل نگام کرد.
_من فندکه رو گمش کردم.
_مهم نبست چه بهتر اینارم بنداز به جا گم و گور کن.
با دست به موتور اشاره کردم.
سری تکون داد.
بدون خداحافظی رفتم سمت خیابون.
_آهو
برنگشنتم این بار.
سخت ترین کار دنیا بی تفاوتی نسبت به کسیه که بهترین حسارو باهاش تجربه کردی!
آهی کشیدم و با ایستادن یه تاکسی زرد رنگ سوار شدم.
حتی از پشت پنجره ی ماشین بهش نگاه نکردم
یکم جلوتر پیاده شدم.
_حرومت باد هرچی اعتماد بود حرومت باد..
گوشیمو درآوردم.
با این حال زارم به کی زنگ می زدم؟
حتی دیگه صدای مامانمم آرومم نمی کرد.. فقط بدبختیای اون زن میومد جلوی چشمم.
زنی که مامان بابام با دست و همکاری همدیگه بدیختش کردن..
زمزمه کردم:
در این دنیا تک و تنها شدم من؛ گیاهی در دلِ صحرا شدم من
چو مجنونی که از مردم گریزد؛ شتابان در پیِ لیلا شدم من
به اینجای شعر که رسیدم قهقه زدم..
چه بی اثر می خندم…
چه بی ثمر می گریم…
لبخند تلخی زدم:
به ناکامی؛ چرا رسوا شدم من؟!
_ چرا عاشق، چرا شیدا شدم، من؟
به ساعت نگاه کردم چند ساعت بود که من داشتم قدم می زدم و متوجه ی گذر زمان نشده بودم.
چیزی نمونده بود به خونه ی عمو حسام.
اما دیگه حالی واسه راه رفتن نداشتم.
همونجایی که بودم نشستم.
یه لحظه حس کردم یه دستی نشست روی شونه ام.
یاد حرف های سیاوش افتادم.
هر وقت هر کس خواست بهت آسیب بزنه..
سعی کن اون لحظه اول از همه ترسو از خودت دور کنی..بعدم با نقطه ضعفش نابودش کنی!
آهو
فندکمو از توی جیبم درآوردم یه اسکلت دختر بود.. کادوی ولنتاین پارسال
با یه حرکت آتیشش جلوی چشمم شعله ور شد.
بسوزه هر چی خاطره اس..
پوزخندی نشست روی لبم.
چی فکر می کردیم چیشد!
شمارشو گرفتم.
بعد از خوردن چند بوق صدای بم و خواب آلودش خورد به گوشم.
_بگو..خزوس بی محل!
_بیا می خوام امانتیاتو پس بدم بهت.
_چیارو منظورته من امانتی دست تو ندارم!
_موتور حلقه فندک بقیه چیزا ام که شمالن.
بلند خندید.
_بیخیال من اونارو کادو دادم بت که دلتو خوش کنم می تونی بندازیشون سطل آشغال.
_اما ترجیح می دم خودت بندازیشون سطل آشغال چون من حتی نزدیک آشغالم نمیشم به هرحال اوتجا به خوی تو نزدیک تره.
عصبیانیتشو از اینجا هم میشد حس کرد.
_چیشد صدات چرا نمیاد؟
_کجایی
_پایین بیا اینارو بگیر یا یکی رو بفرس پایین.
_دارم میام.
بدون هیچ حرفی قطع کردم.
نفسی از سر عصبانیت کشیدم.
منم فندک اسکلت پسر که روبه دختر زانوزده گل گرفته بود رو براش گرفتم
یه عمر علاف کی بودم؟
یه عمر به خیال اینکه یکی از خودشم منو بیشتر دوس داره زندگی کردم.. حالا چطور باور کنم که همش زر مفت بوده؟
_آهو
برگشتم سمت صاحب صدا.
رفتم سمتش. حلقه ، سوییچ موتور و فندک رو از جیبم دراوردم و گرفتم جلوش.
_بیا
دو دل نگام کرد.
_من فندکه رو گمش کردم.
_مهم نبست چه بهتر اینارم بنداز به جا گم و گور کن.
با دست به موتور اشاره کردم.
سری تکون داد.
بدون خداحافظی رفتم سمت خیابون.
_آهو
برنگشنتم این بار.
سخت ترین کار دنیا بی تفاوتی نسبت به کسیه که بهترین حسارو باهاش تجربه کردی!
آهی کشیدم و با ایستادن یه تاکسی زرد رنگ سوار شدم.
حتی از پشت پنجره ی ماشین بهش نگاه نکردم
یکم جلوتر پیاده شدم.
_حرومت باد هرچی اعتماد بود حرومت باد..
گوشیمو درآوردم.
با این حال زارم به کی زنگ می زدم؟
حتی دیگه صدای مامانمم آرومم نمی کرد.. فقط بدبختیای اون زن میومد جلوی چشمم.
زنی که مامان بابام با دست و همکاری همدیگه بدیختش کردن..
زمزمه کردم:
در این دنیا تک و تنها شدم من؛ گیاهی در دلِ صحرا شدم من
چو مجنونی که از مردم گریزد؛ شتابان در پیِ لیلا شدم من
به اینجای شعر که رسیدم قهقه زدم..
چه بی اثر می خندم…
چه بی ثمر می گریم…
لبخند تلخی زدم:
به ناکامی؛ چرا رسوا شدم من؟!
_ چرا عاشق، چرا شیدا شدم، من؟
به ساعت نگاه کردم چند ساعت بود که من داشتم قدم می زدم و متوجه ی گذر زمان نشده بودم.
چیزی نمونده بود به خونه ی عمو حسام.
اما دیگه حالی واسه راه رفتن نداشتم.
همونجایی که بودم نشستم.
یه لحظه حس کردم یه دستی نشست روی شونه ام.
یاد حرف های سیاوش افتادم.
هر وقت هر کس خواست بهت آسیب بزنه..
سعی کن اون لحظه اول از همه ترسو از خودت دور کنی..بعدم با نقطه ضعفش نابودش کنی!
۱۷۵.۵k
۲۷ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.