پارت ۱۲۷ آخرین تکه قلبم
#پارت_۱۲۷ #آخرین_تکه_قلبم
آهو:
من چطور می تونم اسم همچین کسیو بزارم پدربزرگ؟
پوزخندی زدم:
یهو یه چیز سنگین خورد تو سرم از شدت درد چشممو بستم و نشستم روی زمین
_آی..
و تکیه دادم به دیوار پشت سرم.
کم کم چشمام تار شد
**
نیاز
یه چیزی جو خونه رو حسابی سنگین کرده بود.
با طعنه گفتم:
_چرا ساکتید؟
باباحاجی با اخم بهم نگاه کرد و چیزی نگفت.
_چخبره اینجا؟این نگاه ها و این سکوت چه معنی میده؟
عمه بهم چشم غره رفت:
_بس کن نیاز.
_براچی آخه ؟ من باید بدونم چخبره اون دختره کی بود .
روبه باباحاجی کردم و گفتم:
_نمی خوای چیزی بگی باباحاجی؟تو میشناسی اون دخترو ..
_یعنی تو نمیشناسیش نیاز؟
_اندازه ی شما نه.
_همونیم که میدونی زیادیه دختر جون.
پوزخندی زدم.
_من دختر ارشد بابام بودم.. باید بدونم چخبره .. این دختره اگه واقعا خواهر منه پس باید اموال بابام به اونم برسه!
با تشر گفت:
_دهنتو ببند تو هنوز سدت از زردینه در نیومده میخوای راجع به اموال بابای خدا بیامرزت نظر بدی.
_این حق منه مال بابامه!کسی نگفته مال پسر به پدرش میرسه !
عمه :
_بس کن نیاز احترام حالیت نمیشه نه؟
_بحث من اموال بابام نیست اموال بابا که به زودی به وارثاش که ما باشیم تقسیم میشه اما مهم اینه که من نمی خوام حق کسی دیگه رو بخورم اگه این دختر بابا باشه سهمی که میبره باید اندازه سهم منو نازنین باشه.
_دهنتو ببند فکر کردی دوتا کلاس درس خوندی می تونی هر کاری بکنی؟
_فکر کردید چون پدر بابامید اجازه دارید جای من و خانواده ام تصمیم بگیرید؟چی فکر کردید که یه عمره همه باید بهتون بگن چشم حتی اگه راهتون چاه بوده؟
نفسی کشیدم و ادامه دادم.
_قصدم بی احترامی نیست اما بهتره بگید این دختر کیه خوب میدونید کیه و داستانش از چه قراره پس بهتره بگید همه چیزو تا هم برای ما روشن بشه هم واسه اون دختر!
از سر جام بلند شدم و به سمت در رفتم.
_حتی اگه شما چیزی نگید من دست از کنکاش و گشتن نمی کشم!
پوزخندی زد و گفت:
_هنوز خیلی بچه ای واسه ی این حرفا دختر از همون اول معلوم بود انقدر نادونی!
پوزخندی زدم:
_خداروشکر که با این همه پیشرفتم و تلاشی که کردم واسه آدمایی که کور بودن اثبات نشدم!باعث افتخارمه چون شما آدمایی رو می پرستید که از نظر من سر تا پاشون بدیه
اما من مثه اونا نیستم سر تا پام قلبه!
مشتمو به سینم کوبیدم.
_قلب..چیزی که توی سینه ی شما هست سنگه.. سنگ!
زدم بیرون و رفتم پاتوش همیشگیم زیر راه پله دیواری بود که میشد پشتش قایم شد.
گوشیمو درآوردم و واتساپم رو چک کردم.
چند تا از دوستام حالم رو پرسیده بودن،حالشونو پرسیدم و گفتم که خوبم.
_اما تنها چیزی که نیستم همین خوب بودنه!
حس کردم یه نفر داره میاد پایین پله هارو.
_الو چیشد؟
صدای باباحاجی بود
خندید و گفت:
_مزدتم سرجاشه..حله
آهو:
من چطور می تونم اسم همچین کسیو بزارم پدربزرگ؟
پوزخندی زدم:
یهو یه چیز سنگین خورد تو سرم از شدت درد چشممو بستم و نشستم روی زمین
_آی..
و تکیه دادم به دیوار پشت سرم.
کم کم چشمام تار شد
**
نیاز
یه چیزی جو خونه رو حسابی سنگین کرده بود.
با طعنه گفتم:
_چرا ساکتید؟
باباحاجی با اخم بهم نگاه کرد و چیزی نگفت.
_چخبره اینجا؟این نگاه ها و این سکوت چه معنی میده؟
عمه بهم چشم غره رفت:
_بس کن نیاز.
_براچی آخه ؟ من باید بدونم چخبره اون دختره کی بود .
روبه باباحاجی کردم و گفتم:
_نمی خوای چیزی بگی باباحاجی؟تو میشناسی اون دخترو ..
_یعنی تو نمیشناسیش نیاز؟
_اندازه ی شما نه.
_همونیم که میدونی زیادیه دختر جون.
پوزخندی زدم.
_من دختر ارشد بابام بودم.. باید بدونم چخبره .. این دختره اگه واقعا خواهر منه پس باید اموال بابام به اونم برسه!
با تشر گفت:
_دهنتو ببند تو هنوز سدت از زردینه در نیومده میخوای راجع به اموال بابای خدا بیامرزت نظر بدی.
_این حق منه مال بابامه!کسی نگفته مال پسر به پدرش میرسه !
عمه :
_بس کن نیاز احترام حالیت نمیشه نه؟
_بحث من اموال بابام نیست اموال بابا که به زودی به وارثاش که ما باشیم تقسیم میشه اما مهم اینه که من نمی خوام حق کسی دیگه رو بخورم اگه این دختر بابا باشه سهمی که میبره باید اندازه سهم منو نازنین باشه.
_دهنتو ببند فکر کردی دوتا کلاس درس خوندی می تونی هر کاری بکنی؟
_فکر کردید چون پدر بابامید اجازه دارید جای من و خانواده ام تصمیم بگیرید؟چی فکر کردید که یه عمره همه باید بهتون بگن چشم حتی اگه راهتون چاه بوده؟
نفسی کشیدم و ادامه دادم.
_قصدم بی احترامی نیست اما بهتره بگید این دختر کیه خوب میدونید کیه و داستانش از چه قراره پس بهتره بگید همه چیزو تا هم برای ما روشن بشه هم واسه اون دختر!
از سر جام بلند شدم و به سمت در رفتم.
_حتی اگه شما چیزی نگید من دست از کنکاش و گشتن نمی کشم!
پوزخندی زد و گفت:
_هنوز خیلی بچه ای واسه ی این حرفا دختر از همون اول معلوم بود انقدر نادونی!
پوزخندی زدم:
_خداروشکر که با این همه پیشرفتم و تلاشی که کردم واسه آدمایی که کور بودن اثبات نشدم!باعث افتخارمه چون شما آدمایی رو می پرستید که از نظر من سر تا پاشون بدیه
اما من مثه اونا نیستم سر تا پام قلبه!
مشتمو به سینم کوبیدم.
_قلب..چیزی که توی سینه ی شما هست سنگه.. سنگ!
زدم بیرون و رفتم پاتوش همیشگیم زیر راه پله دیواری بود که میشد پشتش قایم شد.
گوشیمو درآوردم و واتساپم رو چک کردم.
چند تا از دوستام حالم رو پرسیده بودن،حالشونو پرسیدم و گفتم که خوبم.
_اما تنها چیزی که نیستم همین خوب بودنه!
حس کردم یه نفر داره میاد پایین پله هارو.
_الو چیشد؟
صدای باباحاجی بود
خندید و گفت:
_مزدتم سرجاشه..حله
۷۸.۷k
۳۰ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.