پارت ۱۲۶ آخرین تکه قلبم نویسنده izeinabii
#پارت_۱۲۶ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabii
آهو:
محکم با یه حرکت سریع زدم تو دلش..
عصبی خندید..
چاقومو درآوردم از جیبم و گرفتم سمتش..
_چی میخوای ازم؟
اسلحه اشو گرفت جلوم.
_آروم باش دختر جون به موقعش می گم کیم و چی میخوام..
با اسلحه به ماشین اشاره کرد.
_بهتره سوار شی .
آروم رفتم سمت ماشین.. قدش خیلی ازم بلند تر نبود..
دو دل بودم واسه فکرم..به دلم رجوع کردم.. دل و عقلم حرفشون یکی بود..
یا میشه یا نمیشه..!
درست پشت سرم بود.
سریع برگشتم و به سمتش هجوم بردم.
دستشو به سمتی گرفتم که نتونه با اسلحه کاری کنه.
محکم زدم وسط پاش.
پاهاش سست شد و افتاد رو زمین.
با مشت محکم زد تو صورتم.
شکستگی دماغم رو به وضوح حس کردم.
سرم گیج رفت اما خودمو کنترل کردم و خوابوندمش روی زمین.
چون وزن اون بیشتر بود داشت از جاش بلند میشد که منو بخوابونه ک با مشت زدم تو صورتش.
چشماشو محکم بست.
_عوضی .. آدمت می کنم.
عصبی خندیدم.
به اسلحه نگاه کردم که آروم توی دستش گرفته بود.
حالا وقتش بود.
اسلحه رو کشیدم اما نتونستم از دستش بکشمش بیرون.
اسلحه درست سمت من بود.
پوزخندی زد و گفت:
_کارت تمومه گربه ی چموش..
از فرصت استفاده کردم و روی زمین دست کشیدم و مشتم رو از خاک پر کردم.
محکم پاشیدم تو چشمش.
با یه ضربه ی نهایی که بابا قبلا یادم داده بود اسلحه رو از دستش کشیدم .
باهام درگیر شد.
اسلحه افتاده بود ۲۰ متر اونور تر از ما.
چهارزانو رفتم سمت اسلحه.. اون پامو گرفت و خودش هجوم برد سمت اسلحه.
لعنتی..
با تموم وجود دستمو دراز کردم یکم جا به جا شدم و تا جایی که ممکن بود اسلحه رو پرت کردم .
خیلی ازمون دور نشد اما بازم خوب بود.
خندیدم بهش..
روی من چنبره زد و دستاشو گذاشت روی گردنم..
احساس خفگی کردم .. خیلی حس بدی داشتم.
راهی نبود جز فشار دادن ناخون های بلندم روی بدنش.
اخش درومد و جا به جا شد.
نفس به وجودم برگشت.
سرفه کردم هلش دادم له سمت عقب..
پوزخندی زد و گفت:
_نه خوشم اومد زرنگی
_یه مزدور پسی خور که بیشتر نیستی پس فرقی نداره که خوشت بیاد یا نه
حالا وقتش بود.
دوییدم سمت اسلحه.. اونم پشت سدم دویید.
از فرصت استفاده کردم و اسلحه رو برداشتم.
_تکون نخور.. من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم که کشتن یه احمق به درد نخور مثه تو برام سخت باشه خیلی راحت تر از چیزی که فکر کنی میکشمت و خونتم گردن خودته اون موقع!
سرجاش میخکوب شد.
_این اسلحه اسباب بازی نیست بچه جون..
_دهنتو ببند بگو کی هستی و از طرف کی اومدی و چیکار با من داشتی..
پوزخندی زد.. خنده اش رو مخم رفت .
تیری زدم به پایین تر از زانوش.
افتاد زمین.. باورش نمی شد که تیر خورده منگ نگام می کرد.
_بگو وگرنه تیر بعدی رو به میزنم به قلبت..به جان مامانم میزنم!
از درد به خودش پیچید و گفت :
_چنگیز خان !
#نظربدید
آهو:
محکم با یه حرکت سریع زدم تو دلش..
عصبی خندید..
چاقومو درآوردم از جیبم و گرفتم سمتش..
_چی میخوای ازم؟
اسلحه اشو گرفت جلوم.
_آروم باش دختر جون به موقعش می گم کیم و چی میخوام..
با اسلحه به ماشین اشاره کرد.
_بهتره سوار شی .
آروم رفتم سمت ماشین.. قدش خیلی ازم بلند تر نبود..
دو دل بودم واسه فکرم..به دلم رجوع کردم.. دل و عقلم حرفشون یکی بود..
یا میشه یا نمیشه..!
درست پشت سرم بود.
سریع برگشتم و به سمتش هجوم بردم.
دستشو به سمتی گرفتم که نتونه با اسلحه کاری کنه.
محکم زدم وسط پاش.
پاهاش سست شد و افتاد رو زمین.
با مشت محکم زد تو صورتم.
شکستگی دماغم رو به وضوح حس کردم.
سرم گیج رفت اما خودمو کنترل کردم و خوابوندمش روی زمین.
چون وزن اون بیشتر بود داشت از جاش بلند میشد که منو بخوابونه ک با مشت زدم تو صورتش.
چشماشو محکم بست.
_عوضی .. آدمت می کنم.
عصبی خندیدم.
به اسلحه نگاه کردم که آروم توی دستش گرفته بود.
حالا وقتش بود.
اسلحه رو کشیدم اما نتونستم از دستش بکشمش بیرون.
اسلحه درست سمت من بود.
پوزخندی زد و گفت:
_کارت تمومه گربه ی چموش..
از فرصت استفاده کردم و روی زمین دست کشیدم و مشتم رو از خاک پر کردم.
محکم پاشیدم تو چشمش.
با یه ضربه ی نهایی که بابا قبلا یادم داده بود اسلحه رو از دستش کشیدم .
باهام درگیر شد.
اسلحه افتاده بود ۲۰ متر اونور تر از ما.
چهارزانو رفتم سمت اسلحه.. اون پامو گرفت و خودش هجوم برد سمت اسلحه.
لعنتی..
با تموم وجود دستمو دراز کردم یکم جا به جا شدم و تا جایی که ممکن بود اسلحه رو پرت کردم .
خیلی ازمون دور نشد اما بازم خوب بود.
خندیدم بهش..
روی من چنبره زد و دستاشو گذاشت روی گردنم..
احساس خفگی کردم .. خیلی حس بدی داشتم.
راهی نبود جز فشار دادن ناخون های بلندم روی بدنش.
اخش درومد و جا به جا شد.
نفس به وجودم برگشت.
سرفه کردم هلش دادم له سمت عقب..
پوزخندی زد و گفت:
_نه خوشم اومد زرنگی
_یه مزدور پسی خور که بیشتر نیستی پس فرقی نداره که خوشت بیاد یا نه
حالا وقتش بود.
دوییدم سمت اسلحه.. اونم پشت سدم دویید.
از فرصت استفاده کردم و اسلحه رو برداشتم.
_تکون نخور.. من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم که کشتن یه احمق به درد نخور مثه تو برام سخت باشه خیلی راحت تر از چیزی که فکر کنی میکشمت و خونتم گردن خودته اون موقع!
سرجاش میخکوب شد.
_این اسلحه اسباب بازی نیست بچه جون..
_دهنتو ببند بگو کی هستی و از طرف کی اومدی و چیکار با من داشتی..
پوزخندی زد.. خنده اش رو مخم رفت .
تیری زدم به پایین تر از زانوش.
افتاد زمین.. باورش نمی شد که تیر خورده منگ نگام می کرد.
_بگو وگرنه تیر بعدی رو به میزنم به قلبت..به جان مامانم میزنم!
از درد به خودش پیچید و گفت :
_چنگیز خان !
#نظربدید
۸۱.۰k
۲۹ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.