رمان ارباب من پارت: ۱۰۲
اکرم خانم از همون داخل آشپزخونه جواب داد:
_ نه خانم جان
_ ای بابا فردا عیده ها
_ والا هیچ سالی آقا اجازه این جور کارهارو نمیده
دستاش رو دوطرف بدنش گذاشت و گفت:
_ سالهای قبل من نبودم اما الان که هستم
اکرم خانم اینبار از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
_ آخه وسایل نداریم که
_ خب میریم میخریم
_ هرجور صلاح میدونید
به سمتم برگشت و با ذوق گفت:
_ پاشو آماده شو که بریم بخریم
_ من؟
_ غیر از تو شخص دیگه ای اینجا هست؟
_ نه
از سرجام پاشدم و گفتم:
_ با بهراد بریم؟
_ نه بابا دوتایی میریم
_ اوه اون عمراً اجازه نمیده
_ برا چی نباید اجازه بده؟!
لبم رو گاز گرفتم و چیزی نگفتم.
چرا من انقدر گند میزدم آخه؟ الان من به این چی بگم که شک نکنه؟!
_ سپیده تو چرا یهو میری یه جای دیگه؟
_ همینجام
_ خب بگو چرا نباید اجازه بده؟
_ خب آخه خیلی حساس و غیرتیه!
و تو دلم خدا خدا کردم که بهراد واقعا همچین اخلاقی داشته باشه که انگار خدا صدام رو شنید چون لبخندی زد و گفت:
_ آره واقعا اگه بخواد گیر بده، بدجور گیر میده
_ به تو هم؟
_ نه بابا من رو که جرئت نداره!
و لبخند معناداری زد و گفت:
_ روی کسایی که دوستشون داره حساسه و غیرتی میشه
نیشخندی زدم و چیزی نگفتم، اونم به سمت اتاق بهراد رفت و با داد گفت:
_ خان داداش بیا بیرون ببینم
به در اتاقش که رسید و با دست مشغول ضربه زدن شد که بالاخره آقا، در رو باز کرد و گفت:
_ نمیتونی دو دقیقه آروم بگیری؟
_ نوچ
_ چیکار داری؟
_ من و سپیده میخواییم بریم برای سفره وسیله بخریم
یه نیم نگاه به من انداخت و رو به فرناز گفت:
_ تو و سپیده بیجا کردید!
_ چرا دقیقا؟!
_ سفره نمیخواییم ما
_ بهراد عید نوروزه ها
_ خب باشه، به ما چه؟
_ نه خانم جان
_ ای بابا فردا عیده ها
_ والا هیچ سالی آقا اجازه این جور کارهارو نمیده
دستاش رو دوطرف بدنش گذاشت و گفت:
_ سالهای قبل من نبودم اما الان که هستم
اکرم خانم اینبار از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
_ آخه وسایل نداریم که
_ خب میریم میخریم
_ هرجور صلاح میدونید
به سمتم برگشت و با ذوق گفت:
_ پاشو آماده شو که بریم بخریم
_ من؟
_ غیر از تو شخص دیگه ای اینجا هست؟
_ نه
از سرجام پاشدم و گفتم:
_ با بهراد بریم؟
_ نه بابا دوتایی میریم
_ اوه اون عمراً اجازه نمیده
_ برا چی نباید اجازه بده؟!
لبم رو گاز گرفتم و چیزی نگفتم.
چرا من انقدر گند میزدم آخه؟ الان من به این چی بگم که شک نکنه؟!
_ سپیده تو چرا یهو میری یه جای دیگه؟
_ همینجام
_ خب بگو چرا نباید اجازه بده؟
_ خب آخه خیلی حساس و غیرتیه!
و تو دلم خدا خدا کردم که بهراد واقعا همچین اخلاقی داشته باشه که انگار خدا صدام رو شنید چون لبخندی زد و گفت:
_ آره واقعا اگه بخواد گیر بده، بدجور گیر میده
_ به تو هم؟
_ نه بابا من رو که جرئت نداره!
و لبخند معناداری زد و گفت:
_ روی کسایی که دوستشون داره حساسه و غیرتی میشه
نیشخندی زدم و چیزی نگفتم، اونم به سمت اتاق بهراد رفت و با داد گفت:
_ خان داداش بیا بیرون ببینم
به در اتاقش که رسید و با دست مشغول ضربه زدن شد که بالاخره آقا، در رو باز کرد و گفت:
_ نمیتونی دو دقیقه آروم بگیری؟
_ نوچ
_ چیکار داری؟
_ من و سپیده میخواییم بریم برای سفره وسیله بخریم
یه نیم نگاه به من انداخت و رو به فرناز گفت:
_ تو و سپیده بیجا کردید!
_ چرا دقیقا؟!
_ سفره نمیخواییم ما
_ بهراد عید نوروزه ها
_ خب باشه، به ما چه؟
۱۴.۴k
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.