رمان ارباب من پارت: ۱۰۱
دستام رو گرفت و با نگرانی گفت:
_ سپیده تو کمکش کن
_ چی؟
_ حالا که به تو توجه کرده، شاید بتونی یه کاری کنی که...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_ نمیشه
_ چرا نشه؟
_ به نظرِ من به روانشناس احتیاج داره و من هیچ کمکی نمیتونم بهش بکنم
_ همه این راه ها رو امتحان کردیم ولی فایده نداشت
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
والا من خودم توی بدبختی خودم مونده بودم و همین کم بود که دنبال یه راهی میفتادم تا حال اون بهرادی که حالم ازش به هم میخوره، خوب بشه!
به من چه؟ اصلا بره بمیره تا منم بتونم از اینجا برم!
_ ولی بازم تو تلاشت رو بکن، باشه؟
برای اینکه بحث بسته بشه سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ باشه
_ مرسی عزیزم
از سرجاش پاشد، دوتا دستاش رو به هم کوبید و گفت:
_ خب خب فردا عیده و ما هنوز سفره هفت سین نچیدیم
_ حال داریا!
دستم رو گرفت و به زور بلندم کرد و گفت:
_ چه بی ذوق!
هرسال عید از چند روز قبل وسایل سفره هفت سین رو آماده میکردم و با کلی ذوق میچیدمشون اما امسال اصلا برام مهم نبود و حوصله نداشتم پس رو به فرناز گفتم:
_ هرسال عید پیش مامان و بابام بودم اما الان که پیششون نیستم حس و حال هیچی نیست!
چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ خب چرا عید نرفتی پیششون؟
یکم مکث کردم تا یه فکری به ذهنم برسه و بعد گفتم:
_ خب راستش منم مثل بهراد یکم رابطه ام باهاشون شکرآب شده و دلیل دیگه ام هم اینه که اگه برم اونجا، از کارام عقب میفتم
پوفی کشید و گفت:
_ ای بابا پس تو هم مشکل داری که
_ آره
_ چرا رابطه ات شکرآبه؟
_ سر چیزای الکی
آهانی گفت و به سمت آشپزخونه نگاه کرد و با صدای بلند گفت:
_ اکرم جون تو خونه وسایل هفت سین داریم؟
_ سپیده تو کمکش کن
_ چی؟
_ حالا که به تو توجه کرده، شاید بتونی یه کاری کنی که...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_ نمیشه
_ چرا نشه؟
_ به نظرِ من به روانشناس احتیاج داره و من هیچ کمکی نمیتونم بهش بکنم
_ همه این راه ها رو امتحان کردیم ولی فایده نداشت
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
والا من خودم توی بدبختی خودم مونده بودم و همین کم بود که دنبال یه راهی میفتادم تا حال اون بهرادی که حالم ازش به هم میخوره، خوب بشه!
به من چه؟ اصلا بره بمیره تا منم بتونم از اینجا برم!
_ ولی بازم تو تلاشت رو بکن، باشه؟
برای اینکه بحث بسته بشه سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ باشه
_ مرسی عزیزم
از سرجاش پاشد، دوتا دستاش رو به هم کوبید و گفت:
_ خب خب فردا عیده و ما هنوز سفره هفت سین نچیدیم
_ حال داریا!
دستم رو گرفت و به زور بلندم کرد و گفت:
_ چه بی ذوق!
هرسال عید از چند روز قبل وسایل سفره هفت سین رو آماده میکردم و با کلی ذوق میچیدمشون اما امسال اصلا برام مهم نبود و حوصله نداشتم پس رو به فرناز گفتم:
_ هرسال عید پیش مامان و بابام بودم اما الان که پیششون نیستم حس و حال هیچی نیست!
چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ خب چرا عید نرفتی پیششون؟
یکم مکث کردم تا یه فکری به ذهنم برسه و بعد گفتم:
_ خب راستش منم مثل بهراد یکم رابطه ام باهاشون شکرآب شده و دلیل دیگه ام هم اینه که اگه برم اونجا، از کارام عقب میفتم
پوفی کشید و گفت:
_ ای بابا پس تو هم مشکل داری که
_ آره
_ چرا رابطه ات شکرآبه؟
_ سر چیزای الکی
آهانی گفت و به سمت آشپزخونه نگاه کرد و با صدای بلند گفت:
_ اکرم جون تو خونه وسایل هفت سین داریم؟
۱۵.۱k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.