رمان ارباب من پارت: ۱۰۰
طبق چیزایی که فرناز واسم تعریف کرد فهمیدم همسن منه یعنی بیست و سه سالشه و بهراد سه سال از ما بزرگتره.
مثل اینکه یلدا دوست صمیمی فرناز بوده و با هم رفت و آمد پیدا کرده بودن و وقتی که سال دوم دانشگاه بودن بهراد عاشقش میشه.
تصمیم میگیره که باهاش ازدواج کنه اما چون یلدا از یه خونواده ی فقیر بوده و پدرش هم معتاد بوده، خونواده اش با این تصمیمِ بهراد مخالفت میکنن و میگن که باید بین اونها و یلدا یه نفر رو انتخاب کنه!
وقتی این اتفاق میفته بهراد خیلی تلاش میکنه تا بتونه راضیشون کنه اما جز فرناز و فرهاد هیچکس پشتش رو نمیگیره و پدر و مادرش راضی نمیشن!
این اتفاق که میفته بهراد تصمیم میگیره که با یلدا فرار کنه و با هم ازدواج کنن اما تو راه تصادف میکنن و یلدا توی اون تصادف میمیره.
بهراد هم ماه ها توی کما میمونه ولی آخرش جسمش زنده میمونه اما روحش میمیره!
بعد از همه این جریانات بهراد رابطه اش رو با مامان و باباش قطع میکنه و فقط با فرهاد و فرناز در ارتباط میمونه و خونه اش رو هم عوض میکنه.
مثل اینکه پدر و مادر بهراد خیلی تلاش میکنن دلش رو به دست بیارن اما بهراد حتی حاضر نمیشه اونها رو ببینه و باهاشون حرف بزنه!
_ سپیده کجایی؟
با شنیدن صدای فرناز از فکر بیرون اومدم و گفتم:
_ جانم؟
_ میگم کجایی؟
_ داشتم به اتفاقاتی که برای داداشت افتاده فکر میکردم!
سرش رو تکون داد و با صدای آرومی گفت:
_ این بهرادِ الان رو نگاه نکن، دوسال پیش خیلی داغون بود، خیلی!
_ عزیزم چقدر زجر کشیده
تو ظاهر این رو گفتم اما تو باطن اصلا هم دلم براش نسوخت چون خیلی زجرم داده بود و زندگی رو بهم زهر کرده بود!
_ برای همین من دیشب انقدر شک کردم چون فکر میکردم اون هیچوقت هیچ دختر دیگه ای رو وارد زندگیش نمیکنه!
_ نکرده هم!
_ چرا دیگه، تو هستی
پوزخندی زدم و گفتم:
_ خودتم فهمیدی که من فقط بخاطر شباهتم با یلدا اینجام
_ خب شاید فقط به این خاطر هم نباشه
_هست
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
_ ولی من تو چشمهای داداشم زندگی رو دیدم، به نظرم حالش خیلی خیلی خوب شده
_ چون داره خودش رو گول میزنه که یلدا داره اینجا زندگی میکنه
مثل اینکه یلدا دوست صمیمی فرناز بوده و با هم رفت و آمد پیدا کرده بودن و وقتی که سال دوم دانشگاه بودن بهراد عاشقش میشه.
تصمیم میگیره که باهاش ازدواج کنه اما چون یلدا از یه خونواده ی فقیر بوده و پدرش هم معتاد بوده، خونواده اش با این تصمیمِ بهراد مخالفت میکنن و میگن که باید بین اونها و یلدا یه نفر رو انتخاب کنه!
وقتی این اتفاق میفته بهراد خیلی تلاش میکنه تا بتونه راضیشون کنه اما جز فرناز و فرهاد هیچکس پشتش رو نمیگیره و پدر و مادرش راضی نمیشن!
این اتفاق که میفته بهراد تصمیم میگیره که با یلدا فرار کنه و با هم ازدواج کنن اما تو راه تصادف میکنن و یلدا توی اون تصادف میمیره.
بهراد هم ماه ها توی کما میمونه ولی آخرش جسمش زنده میمونه اما روحش میمیره!
بعد از همه این جریانات بهراد رابطه اش رو با مامان و باباش قطع میکنه و فقط با فرهاد و فرناز در ارتباط میمونه و خونه اش رو هم عوض میکنه.
مثل اینکه پدر و مادر بهراد خیلی تلاش میکنن دلش رو به دست بیارن اما بهراد حتی حاضر نمیشه اونها رو ببینه و باهاشون حرف بزنه!
_ سپیده کجایی؟
با شنیدن صدای فرناز از فکر بیرون اومدم و گفتم:
_ جانم؟
_ میگم کجایی؟
_ داشتم به اتفاقاتی که برای داداشت افتاده فکر میکردم!
سرش رو تکون داد و با صدای آرومی گفت:
_ این بهرادِ الان رو نگاه نکن، دوسال پیش خیلی داغون بود، خیلی!
_ عزیزم چقدر زجر کشیده
تو ظاهر این رو گفتم اما تو باطن اصلا هم دلم براش نسوخت چون خیلی زجرم داده بود و زندگی رو بهم زهر کرده بود!
_ برای همین من دیشب انقدر شک کردم چون فکر میکردم اون هیچوقت هیچ دختر دیگه ای رو وارد زندگیش نمیکنه!
_ نکرده هم!
_ چرا دیگه، تو هستی
پوزخندی زدم و گفتم:
_ خودتم فهمیدی که من فقط بخاطر شباهتم با یلدا اینجام
_ خب شاید فقط به این خاطر هم نباشه
_هست
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
_ ولی من تو چشمهای داداشم زندگی رو دیدم، به نظرم حالش خیلی خیلی خوب شده
_ چون داره خودش رو گول میزنه که یلدا داره اینجا زندگی میکنه
۱۸.۰k
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.