کاراگاهان
#کاراگاهان
پارت ٣٧
پارت #آخر
*مگه دست توعه وقت ندارم خدافظ
+بابااااا
بوق بوق بوق
+اه
-چی شده
+باز ماجرای خواستگاره
رسیدیم جلوی خونه فریدونی
زنگ و زدم و درو باز کردن
چند دقیقه ای ب خوش و بش گذشت سارا هم پیش ما نشسته بود و حتی شهاب
اقای فریدونی تشکر کرد و بعد هم تسویه
امشب اخرین شبی بود ک انقدر زیاد مهردادو میدیدم دیگ ب چ بهونه ای میرفتم ک ببینمش نکنه بابام سخت بگه ک من با این خواستگار ازدواج کنم و برای همیشه مهرداد و ... ن ن خدانکنه
تو راه برگشت حرف خاصی رد و بدل نشد بغض تو گلوم بودو داشت خفم میکرد ماشین وایستاد ب اخر خط رسیدع بودیم
-همه چی تموم شد
+اگه بابام سخت بگیره بهم ک ....
-ن یعنی نمیدونم چی میشه
+دودقیقه دیگ بشینم زار زار گریه میکنم ب امید دیدار
از ماشین پیاده شدم و رفتم حتی پشت سرمم نگاه نکردم
اصلا نمیتونستم چهره شو ببینم ک گریم در بیاد
رفتم بالا خودمو رو تخت انداختمو زدم زیر گریه با چشم گریون رفتم پشت پنجره ماشین مهرداد هنوز بود انگار اونم دل رفتن نداشت برف و ی سکوت سنگین
و فقط صدای گریه من اون سکوتو میشکست با گریه خوابم برد و اما چ ساعتی نمیدونم
صبح ساعت١١بیدار شدم چشمام از گریه باد کرده بود با بی میلی واسه خواستگاری امشب خونه رو مرتب کردم ساعت مثل برق میگذشت ی تونیک زرشکی برای مراسم امشب اماده کردم دلم ب رنگ روشن نمیرفت
زنگ خونه ب صدا در اومد درو باز کردم مامان بابا بودن ی لبخند الکی زدمو سلام و احوال پرسی جعبه شیرینی و بهم دادن
تو ظرف چیدم ساعت زود میگذشت و ب خواستگاری نزدیک تر میشد نشسته بودیم ک خواستگارا زنگ زدن
ی گوشه کنار مامانم ایستادمو سرمو انداختم پایین در باز شد سلام و احوال پرسی میکردن ولی انقدر حالم بد بود نمیفهمیدم چی میگن پسره گلو داد دستم اصلا سرمو بالا نکردم
ادامه در کامنت #maryam
پارت ٣٧
پارت #آخر
*مگه دست توعه وقت ندارم خدافظ
+بابااااا
بوق بوق بوق
+اه
-چی شده
+باز ماجرای خواستگاره
رسیدیم جلوی خونه فریدونی
زنگ و زدم و درو باز کردن
چند دقیقه ای ب خوش و بش گذشت سارا هم پیش ما نشسته بود و حتی شهاب
اقای فریدونی تشکر کرد و بعد هم تسویه
امشب اخرین شبی بود ک انقدر زیاد مهردادو میدیدم دیگ ب چ بهونه ای میرفتم ک ببینمش نکنه بابام سخت بگه ک من با این خواستگار ازدواج کنم و برای همیشه مهرداد و ... ن ن خدانکنه
تو راه برگشت حرف خاصی رد و بدل نشد بغض تو گلوم بودو داشت خفم میکرد ماشین وایستاد ب اخر خط رسیدع بودیم
-همه چی تموم شد
+اگه بابام سخت بگیره بهم ک ....
-ن یعنی نمیدونم چی میشه
+دودقیقه دیگ بشینم زار زار گریه میکنم ب امید دیدار
از ماشین پیاده شدم و رفتم حتی پشت سرمم نگاه نکردم
اصلا نمیتونستم چهره شو ببینم ک گریم در بیاد
رفتم بالا خودمو رو تخت انداختمو زدم زیر گریه با چشم گریون رفتم پشت پنجره ماشین مهرداد هنوز بود انگار اونم دل رفتن نداشت برف و ی سکوت سنگین
و فقط صدای گریه من اون سکوتو میشکست با گریه خوابم برد و اما چ ساعتی نمیدونم
صبح ساعت١١بیدار شدم چشمام از گریه باد کرده بود با بی میلی واسه خواستگاری امشب خونه رو مرتب کردم ساعت مثل برق میگذشت ی تونیک زرشکی برای مراسم امشب اماده کردم دلم ب رنگ روشن نمیرفت
زنگ خونه ب صدا در اومد درو باز کردم مامان بابا بودن ی لبخند الکی زدمو سلام و احوال پرسی جعبه شیرینی و بهم دادن
تو ظرف چیدم ساعت زود میگذشت و ب خواستگاری نزدیک تر میشد نشسته بودیم ک خواستگارا زنگ زدن
ی گوشه کنار مامانم ایستادمو سرمو انداختم پایین در باز شد سلام و احوال پرسی میکردن ولی انقدر حالم بد بود نمیفهمیدم چی میگن پسره گلو داد دستم اصلا سرمو بالا نکردم
ادامه در کامنت #maryam
۱۴.۸k
۰۷ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.