پارت ۸
پارت ۸
ویو رین:
همه بیدار شدیمو صبونه خوردیم وهمه رفتیم خونه هامون
باجی : برسونمت
من. : نه نیازی نیس خودم میرم
باجی: باشه.... هرطور راحتی
من: باجی؟....
باجی : بله؟
من.: راستش.... خب.... دیشب..
ویو باجی:
گفت دیشب؟.... نکنه.... نکنه ناراحت شده؟....
ترسیده بودم... عین صگ ترسیده بودم که شنیدم گف:
رین. : ممنون
من: ها... چی...؟ خب... ببخشید
رین: فعلا
من : فعلا
ویو رین:
داشتم به طرف خونه میرفتم و به دیشب فک میکردم
چرا؟...... چرادیشب؟...... انقدر لذت بردم؟....
به همین چیزا فکر میکردم که رسیدم خونه. کیلید انداختم همین که درو باز کردم رانو ریندو پریدن بغلم:
ران: چرا انقد دیر اومدیییییییی؟
ریندو : از گشنگی مردیییییم
من: خب غذا درست میکردین....
ران: بلد نیستیم بعدشم از وقتی 9سالت بود برامون غذا درس میکردی
ذهن رین:
اره.. خیلی وقته دارم... دارم اینطور زندگی میکنم...
ریندو: خواهر ...... خواهر... خواهر خوبی؟
من. : ها... اره
ویو نویسنده:
رین رفت بالا و لباساشو عوض کرد بعد رفت پایین و رومبل ولو شدو با گوشیش ور رفت ....
همین طور گذشت هیچکس هیچی نگف تا ران گفت:
دیشب چیکار کردین؟
رین یهویی سرخ شودو گف
رین: هی.. هیچی ... هیچی نشده!...
ریندو: بفرمایید....
رین اهی سرد کشیدو همه ماجرا رو مو به مو گفت
ران: چی شد.؟ (با عصبانیت)
ریندو : اون عوضی چیکار کرد؟
ران: خودم کلشو میکنم
ریندو. : باهاتم
رین: بسهههههه.(با داد)
ببینین بازی بود بعدشم من دیگه بزرگ شدم نباید انقد الکی نگرانم باشید...
که یهو در زنگ خورد.....
___________________________________________________________
دستممممممم
حمایت꧁♡♡꧂
ویو رین:
همه بیدار شدیمو صبونه خوردیم وهمه رفتیم خونه هامون
باجی : برسونمت
من. : نه نیازی نیس خودم میرم
باجی: باشه.... هرطور راحتی
من: باجی؟....
باجی : بله؟
من.: راستش.... خب.... دیشب..
ویو باجی:
گفت دیشب؟.... نکنه.... نکنه ناراحت شده؟....
ترسیده بودم... عین صگ ترسیده بودم که شنیدم گف:
رین. : ممنون
من: ها... چی...؟ خب... ببخشید
رین: فعلا
من : فعلا
ویو رین:
داشتم به طرف خونه میرفتم و به دیشب فک میکردم
چرا؟...... چرادیشب؟...... انقدر لذت بردم؟....
به همین چیزا فکر میکردم که رسیدم خونه. کیلید انداختم همین که درو باز کردم رانو ریندو پریدن بغلم:
ران: چرا انقد دیر اومدیییییییی؟
ریندو : از گشنگی مردیییییم
من: خب غذا درست میکردین....
ران: بلد نیستیم بعدشم از وقتی 9سالت بود برامون غذا درس میکردی
ذهن رین:
اره.. خیلی وقته دارم... دارم اینطور زندگی میکنم...
ریندو: خواهر ...... خواهر... خواهر خوبی؟
من. : ها... اره
ویو نویسنده:
رین رفت بالا و لباساشو عوض کرد بعد رفت پایین و رومبل ولو شدو با گوشیش ور رفت ....
همین طور گذشت هیچکس هیچی نگف تا ران گفت:
دیشب چیکار کردین؟
رین یهویی سرخ شودو گف
رین: هی.. هیچی ... هیچی نشده!...
ریندو: بفرمایید....
رین اهی سرد کشیدو همه ماجرا رو مو به مو گفت
ران: چی شد.؟ (با عصبانیت)
ریندو : اون عوضی چیکار کرد؟
ران: خودم کلشو میکنم
ریندو. : باهاتم
رین: بسهههههه.(با داد)
ببینین بازی بود بعدشم من دیگه بزرگ شدم نباید انقد الکی نگرانم باشید...
که یهو در زنگ خورد.....
___________________________________________________________
دستممممممم
حمایت꧁♡♡꧂
۱.۷k
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.